جنب جنبان
لغتنامه دهخدا
جنب جنبان . [ جُمْب ْ جُم ْ ] (ق مرکب ) جنبنده . (آنندراج ) :
سپه جنب جنبان شد و کار گشت
همی بود تا روز اندرگذشت .
دو لشکر بسان دو دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین .
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل .
ز پیش صف آمد سوی قلبگاه
چو شد جنب جنبان دلیران شاه .
سپه جنب جنبان شد و کار گشت
همی بود تا روز اندرگذشت .
دو لشکر بسان دو دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین .
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سران گشت لعل .
ز پیش صف آمد سوی قلبگاه
چو شد جنب جنبان دلیران شاه .