جم
لغتنامه دهخدا
جم . [ ج َ ] (اِ) پادشاه بزرگ . (برهان ). || منزه و پاکیزه را نیز گویند. (آنندراج ) (برهان ). چم ، تمیز بود :
کس چه داند که روسبی زن کیست
در دل کیست شرم و حمیت و چم .
|| بمعنی ذات هم هست چنانکه اگر گویند فلانی خوش جم است مرادآن باشد که خوش ذات است . || مردمک چشم بزبان اهل مروشاه جهان . || عقل دویم از عقول عشرة. (برهان ) (آنندراج ).
کس چه داند که روسبی زن کیست
در دل کیست شرم و حمیت و چم .
|| بمعنی ذات هم هست چنانکه اگر گویند فلانی خوش جم است مرادآن باشد که خوش ذات است . || مردمک چشم بزبان اهل مروشاه جهان . || عقل دویم از عقول عشرة. (برهان ) (آنندراج ).