جلد
لغتنامه دهخدا
جلد. [ ج َ ] (ص ) تیز و شتاب . بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). زبر و زرنگ . چُست . چابک . چالاک . فرز. تند. قچاق . قپچاق . سبک . سریع. آبدست . جلددست . (از یادداشت های دهخدا). بشکول . (مهذب الاسماء) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی .
به آموختن جلد و فرزانه شو
به هر دانشی سوی پیمانه شو.
بدو گفت بندوی کای کاردان
مرا زیرک و جلد و هشیار دان .
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
زانک یکی جلد گربز است و نونده .
و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید، مردی سدید جلد سخندان و سخنگو... (تاریخ بیهقی ). بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد. (تاریخ بیهقی ). رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی ). او را بازگردانید با معتمدی ازآن ِ خویش مردی جلد و سخن گوی . (تاریخ بیهقی ص 129). و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 356). این ملک مردی جلد آمد. (تاریخ بیهقی ص 415). و اومردی جلد و سخنگوی بود... (تاریخ بیهقی ص 596). اینجا آشنائی را دیدم سکزی ، مردی جلد، هر خبری پرسیدم . (تاریخ بیهقی ص 641).
دراز گشته مقامت در این رباط کهن
گران شدی سبک و جلد بودی از اول .
به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی
وگرچه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی .
گر همی این به عقل خویش کنند
هوشیارند و جلد و عیّارند.
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بیهوش و سست رائی .
مردی بود داهی جلد هرمزنام .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). پس مردی عظیم جلد با سلاحی نیکو. (مجمل التواریخ ).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد و دکاندار.
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده .
به اتفاق جمعی از مردم جلد سر راه بر وی گرفته ... (حبیب السیر ج 4 ص 396).
|| کاردان : رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی ).
به دست قاصدی جلد و سبک خیز
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز.
|| پیوسته کار. پیوسته در کار. (دستورالاخوان ). || در ابیات ذیل جَلد مترادف است با بددل و دزد وبی حمیت و گربز و طرار :
بددل و دزد و جلد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.
عقل بار است بر کسی که به عقل
گربز و دزد و جلد و طرار است .
|| و در این قطعه از سنائی جلد در برابر زیرک آمده و ظاهراً به معنی رند و حیله گر است :
سماع است این سخن در مرو اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
از این تندی و رهواری چو بادو ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی .
|| کبوتر جلد؛ کبوتر خانه زاد که خانه و لانه را گم نکند و هرجا که رود بازآید.
- جلد بودن در کاری دستی ؛ ماهر و استاد و چربدست بودن در کار یدی . (از یادداشت های دهخدا).
- جلد شدن ؛ چُست و چالاک شدن .
- جلد شدن کبوتر ؛ خو گرفتن کبوتر به خانه و لانه ٔ خود.
و رجوع به چست و زود و تند شود.
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی .
به آموختن جلد و فرزانه شو
به هر دانشی سوی پیمانه شو.
بدو گفت بندوی کای کاردان
مرا زیرک و جلد و هشیار دان .
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
زانک یکی جلد گربز است و نونده .
و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید، مردی سدید جلد سخندان و سخنگو... (تاریخ بیهقی ). بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد. (تاریخ بیهقی ). رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی ). او را بازگردانید با معتمدی ازآن ِ خویش مردی جلد و سخن گوی . (تاریخ بیهقی ص 129). و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 356). این ملک مردی جلد آمد. (تاریخ بیهقی ص 415). و اومردی جلد و سخنگوی بود... (تاریخ بیهقی ص 596). اینجا آشنائی را دیدم سکزی ، مردی جلد، هر خبری پرسیدم . (تاریخ بیهقی ص 641).
دراز گشته مقامت در این رباط کهن
گران شدی سبک و جلد بودی از اول .
به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی
وگرچه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی .
گر همی این به عقل خویش کنند
هوشیارند و جلد و عیّارند.
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بیهوش و سست رائی .
مردی بود داهی جلد هرمزنام .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). پس مردی عظیم جلد با سلاحی نیکو. (مجمل التواریخ ).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد و دکاندار.
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده .
به اتفاق جمعی از مردم جلد سر راه بر وی گرفته ... (حبیب السیر ج 4 ص 396).
|| کاردان : رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی ).
به دست قاصدی جلد و سبک خیز
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز.
|| پیوسته کار. پیوسته در کار. (دستورالاخوان ). || در ابیات ذیل جَلد مترادف است با بددل و دزد وبی حمیت و گربز و طرار :
بددل و دزد و جلد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.
عقل بار است بر کسی که به عقل
گربز و دزد و جلد و طرار است .
|| و در این قطعه از سنائی جلد در برابر زیرک آمده و ظاهراً به معنی رند و حیله گر است :
سماع است این سخن در مرو اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
از این تندی و رهواری چو بادو ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی .
|| کبوتر جلد؛ کبوتر خانه زاد که خانه و لانه را گم نکند و هرجا که رود بازآید.
- جلد بودن در کاری دستی ؛ ماهر و استاد و چربدست بودن در کار یدی . (از یادداشت های دهخدا).
- جلد شدن ؛ چُست و چالاک شدن .
- جلد شدن کبوتر ؛ خو گرفتن کبوتر به خانه و لانه ٔ خود.
و رجوع به چست و زود و تند شود.