جستن
لغتنامه دهخدا
جستن . [ ج َ ت َ ] (مص ) رها شدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). رهائی یافتن . رَستن . (ناظم الاطباء). خلاص شدن :
ز بددست ضحاک تازی ببست
به مردی ز چنگ زمانه بجست .
که جستی سلامت ز کام نهنگ
بگاه گریزش نکردی درنگ .
پرستندگان آن که بودند مست
یکی زنده از دست ایشان نجست .
هزار و چهل نامور خسته بود
که از پای پیلان برون جسته بود.
تنی چند از آب دریا بجست
رسیدند نزدیکی آبخوست .
نتوان جستن از قضا و قدر.
که نتوانی ز بند چرخ رستن
ز تقدیری که یزدان کرد جستن .
خدای عزوجل بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عادل و رحیم افتاده است مگر سر بسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکوصدقه بود. (تاریخ بیهقی ). که وی شغلی کند، کرد، یکچندی سالاری غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
یکی کشتی و چند تن ناتوان
بجستند و رفتند زی پهلوان .
جوینده ٔ جَسته گشت وز من
میجَست همی چو مَنْش جُستم .
مردمان را همه بکشت . ما به هزار جهد بجستیم . (از اسکندرنامه ).
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت .
هرکه اندر سایه ٔ اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه و ادبار و محنت جست و رست .
چون به درگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد زعقاب .
اگر جستم از دست این تیرزن
من و موش و ویرانه ٔ پیرزن .
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف اوجستن .
|| خیز نمودن . (برهان ). خیز کردن . خیز برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). خیزکردن . (آنندراج ). پریدن . (یادداشت مؤلف ) :
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را الفغده پیش .
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد وزان جستمی من ز جای .
به آوردگه رفت چون پیل مست
چو کوه روان اسبش از جا بجست .
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره بنزد او گستاخ .
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید.
جست از جایگه آنگاه چو خناس
هوس اندر سر و اندر دل وسواس .
بگذرد زود بیک ساعت از پول صراط
بجهد باز بیک جستن از کوه حراز.
همی جست چون تیر و رفتار تیر
ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر.
در آن میان از کنیزکیش خشم آمد، آن انگشتری بخشم بر وی زد نگینش بجست و انگشتری و نگین هردو در حوض افتادند. (نوروزنامه ).
زآنکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده جست .
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش صدق الکلام برآمد.
من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن .
- از جای جستن ؛ نشستن مرد خفته بشتاب یا برخاستن نشسته . از جا پریدن :
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چو سایه شب تیره بودم بپای .
چو در شب خروش آمد از کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای .
- از خواب جستن ؛ به آوازی بلند یا خوابی ورؤیایی هول بسرعت و شتاب بیدار شدن . (یادداشت مؤلف ).
- بر پای جستن ؛ برخاستن . قیام کردن . بر پا خاستن . بشتاب برخاستن :
خروشان شد آنگاه و بر پای جست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست .
جهاندیده سنباد بر پای جست
میان بسته و تیغ هندی بدست .
- برجستن ؛ به هوا پریدن . پای کوبی کردن :
چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید بر خود بکردار دود.
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست .
مهین بانو زمین بوسید و برجست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست .
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بس که عارف و عامی برقص برجستند.
- برون جستن ؛ برون پریدن . بیرون آمدن . درآمدن :
جهان را یافتی با راحت و روشن
چو زآن تنگی و تاریکی برون جستی .
|| گریختن . (برهان ) (آنندراج ). حمله کردن و فرار کردن . (ناظم الاطباء) :
روز جستن تازیان همچون نوند
روز دل (دژ) چون شصت ساله سودمند.
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست .
پس مسلمانان شمشیر اندرنهادند و آن خزریان بکشتند و ایشان ده هزار مرد بودند وقتی آفتاب برآمد همه را کشته بودند مگر گروهی که بجستند و پیش خاقان شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس آن حصار بگرفتند و مهتر بلنجر با مقدار پنجاه هزار مرد بجست و به سمرقند شد و بلنجر بدست مسلمانان افتاد.(ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن .
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم بی خستگی راه جست .
بدو گفت کای نامور پهلوان
چگونه بجستی ز بند گران .
قلون دید دیوی بجسته ز بند
بدست اندرون گرز و بر زین کمند.
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه توران بخست .
سپهدار توران ز چنگش بجست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ .
گفتم ای خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته ای از خانه بدر.
که نتوانی ز بند چرخ رستن
ز تقدیری که یزدان کرد جستن .
گروهی جسته اند از شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهان .
خویشتن را بر شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد وی را بشناختند و خواستند بگیرند اما بجست . (تاریخ بیهقی ).به حیلت از دست مفسدان بجست که بیم جان بود. (تاریخ بیهقی 539).
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
ازین دشمن بجستن نیست رستن .
یک مرد از ایشان بجست و به روم شد. (قصص الانبیاء).
آهی کن وزین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار.
چون مخیر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.
غوغا به دیوان رفتندو دوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه ، وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ ). سبیب و وردان هر دو بجستند و عبدالرحمان ملجم گرفتار آمد. (مجمل التواریخ ). و او به حشاشه بی موزه برنشست و بجست . (راحة الصدور راوندی ). و اتابک بر اثر تاختن کرد و ثقل و بنه و اسباب تاراج فرموده و سلطان جریده بجست و به قفچاق پیوست . (راحة الصدور راوندی ).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل .
- راه جستن ؛ راه فرار کردن . راه گریختن :
بدان تا هر آنکس که بیند شکست
ز کنده نباشد ورا راه جست .
|| وزیدن یا برخاستن باد. (ناظم الاطباء). هبوب . بجستن . وزیدن بتندی .وثوب . طفره . دفق :
چو بشنید آن جستن باد اوی
به گیتی نگیرد کسی یاد اوی .
سر بند و صندوقها برگشاد
یکی تا بر آن بستگان جست باد.
از سر کوه بادی اندر جست
گل من کرد زیر گل پنهان .
پس چون اندر آن وقت باران آید و باد شمال جهد حرارتها ساکن شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- جستن باد ؛ وزیدن آن .
|| جهیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). به پیش و به بالا جهیدن . (ناظم الاطباء). برجستن . مصدر دوم آن جهش است . (یادداشت مؤلف ). جهانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). مصدر دوم آن جهش است . و جستم وجه از آن است :
وز زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندرو بودی ز نان .
هم اندر زمان اسب او را بخست
پیاده یلان سینه از پل بجست .
جفاپیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه بدست .
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندرجه .
به بانگ نخستین از این خواب خوش
بجستیم ما همچو طبطابها.
آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته
چون جوجگکان از تن او موی برسته .
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته .
همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی ... بر چاکری ... زدی و فروگرفتی و این مرد از کرانه بجستی . (تاریخ بیهقی ).
هم او بنرمی آب و هم اوبتری آب
هم او بجستن آتش هم او بهنگ تراب .
و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد. (نوروزنامه ).
در پی جانم سحر از جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست .
نکته ای کآن جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان .
چون در این دل برق نور دوست جست
اندر آن دل دوستی می دان که هست .
|| زدن دل و نبض و لرزیدن و تکان خوردن عضو. (ناظم الاطباء). || برآمدن . برخاستن آواز و بانگ :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت .
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.
تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک .
|| پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
ز بهر تو ایزد درختی بکشت
تو چون شاخ از بیخ آن جسته ای .
|| زدن ، چنانکه در برق جستن ؛ برق زدن . (یادداشت مؤلف ). || وزیدن بسختی و بتندی : بادبهاری بجست . (یادداشت مؤلف ). || روئیدن .بیرون آمدن . سبز شدن : اتفاق افتد که در اول بهار سرمائی شود و برگ سیاه کند تا روزی چند، دیگرباره برگ توت بجهد و بازآید. (فلاحت نامه ). و چون خواهند که سیب نشانند از بچه آنچه از بیخ آن جسته باشد بریدن و نشاندن . (فلاحت نامه ).
- برجستن ؛ روئیدن . بیرون آمدن . سبز شدن : شاه تخم را به باغبان خویش داد وگفت در گوشه ای بکار... یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها برجست . باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شدند. (نوروزنامه ).
ز بددست ضحاک تازی ببست
به مردی ز چنگ زمانه بجست .
که جستی سلامت ز کام نهنگ
بگاه گریزش نکردی درنگ .
پرستندگان آن که بودند مست
یکی زنده از دست ایشان نجست .
هزار و چهل نامور خسته بود
که از پای پیلان برون جسته بود.
تنی چند از آب دریا بجست
رسیدند نزدیکی آبخوست .
نتوان جستن از قضا و قدر.
که نتوانی ز بند چرخ رستن
ز تقدیری که یزدان کرد جستن .
خدای عزوجل بر وی رحمت کناد که کارش با حاکمی عادل و رحیم افتاده است مگر سر بسر بجهد که با ستمکاری مردی نیکوصدقه بود. (تاریخ بیهقی ). که وی شغلی کند، کرد، یکچندی سالاری غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
یکی کشتی و چند تن ناتوان
بجستند و رفتند زی پهلوان .
جوینده ٔ جَسته گشت وز من
میجَست همی چو مَنْش جُستم .
مردمان را همه بکشت . ما به هزار جهد بجستیم . (از اسکندرنامه ).
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت .
هرکه اندر سایه ٔ اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه و ادبار و محنت جست و رست .
چون به درگاه سیدالوزرا
برسد جست و رسته شد زعقاب .
اگر جستم از دست این تیرزن
من و موش و ویرانه ٔ پیرزن .
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف اوجستن .
|| خیز نمودن . (برهان ). خیز کردن . خیز برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). خیزکردن . (آنندراج ). پریدن . (یادداشت مؤلف ) :
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را الفغده پیش .
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد وزان جستمی من ز جای .
به آوردگه رفت چون پیل مست
چو کوه روان اسبش از جا بجست .
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره بنزد او گستاخ .
بر او جست عذرا چو شیر نژند
بزد دست و از پیش چشمش بکند.
هر ساعتکی بط سخنی چند بگوید
در آب جهد جامه دگر بار بشوید.
جست از جایگه آنگاه چو خناس
هوس اندر سر و اندر دل وسواس .
بگذرد زود بیک ساعت از پول صراط
بجهد باز بیک جستن از کوه حراز.
همی جست چون تیر و رفتار تیر
ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر.
در آن میان از کنیزکیش خشم آمد، آن انگشتری بخشم بر وی زد نگینش بجست و انگشتری و نگین هردو در حوض افتادند. (نوروزنامه ).
زآنکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده جست .
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش صدق الکلام برآمد.
من جسته چو باغبان پس این
بنشسته چو گربه در پی آن .
- از جای جستن ؛ نشستن مرد خفته بشتاب یا برخاستن نشسته . از جا پریدن :
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چو سایه شب تیره بودم بپای .
چو در شب خروش آمد از کرنای
بجستند ترکان جنگی ز جای .
- از خواب جستن ؛ به آوازی بلند یا خوابی ورؤیایی هول بسرعت و شتاب بیدار شدن . (یادداشت مؤلف ).
- بر پای جستن ؛ برخاستن . قیام کردن . بر پا خاستن . بشتاب برخاستن :
خروشان شد آنگاه و بر پای جست
چنین گفت کای شاه یزدان پرست .
جهاندیده سنباد بر پای جست
میان بسته و تیغ هندی بدست .
- برجستن ؛ به هوا پریدن . پای کوبی کردن :
چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید بر خود بکردار دود.
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست .
مهین بانو زمین بوسید و برجست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست .
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بس که عارف و عامی برقص برجستند.
- برون جستن ؛ برون پریدن . بیرون آمدن . درآمدن :
جهان را یافتی با راحت و روشن
چو زآن تنگی و تاریکی برون جستی .
|| گریختن . (برهان ) (آنندراج ). حمله کردن و فرار کردن . (ناظم الاطباء) :
روز جستن تازیان همچون نوند
روز دل (دژ) چون شصت ساله سودمند.
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد بجست .
پس مسلمانان شمشیر اندرنهادند و آن خزریان بکشتند و ایشان ده هزار مرد بودند وقتی آفتاب برآمد همه را کشته بودند مگر گروهی که بجستند و پیش خاقان شدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس آن حصار بگرفتند و مهتر بلنجر با مقدار پنجاه هزار مرد بجست و به سمرقند شد و بلنجر بدست مسلمانان افتاد.(ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن .
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من .
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم بی خستگی راه جست .
بدو گفت کای نامور پهلوان
چگونه بجستی ز بند گران .
قلون دید دیوی بجسته ز بند
بدست اندرون گرز و بر زین کمند.
فریبنده دیوی ز دوزخ بجست
بیامد دل شاه توران بخست .
سپهدار توران ز چنگش بجست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ .
گفتم ای خانه بتو باغ بهشت
چون برون جسته ای از خانه بدر.
که نتوانی ز بند چرخ رستن
ز تقدیری که یزدان کرد جستن .
گروهی جسته اند از شهر پنهان
ز بیم جان یله کرده سپاهان .
خویشتن را بر شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد وی را بشناختند و خواستند بگیرند اما بجست . (تاریخ بیهقی ).به حیلت از دست مفسدان بجست که بیم جان بود. (تاریخ بیهقی 539).
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
ازین دشمن بجستن نیست رستن .
یک مرد از ایشان بجست و به روم شد. (قصص الانبیاء).
آهی کن وزین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ایزار.
چون مخیر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.
غوغا به دیوان رفتندو دوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه ، وزیر بجست و خود را در طیار افکند. (مجمل التواریخ ). سبیب و وردان هر دو بجستند و عبدالرحمان ملجم گرفتار آمد. (مجمل التواریخ ). و او به حشاشه بی موزه برنشست و بجست . (راحة الصدور راوندی ). و اتابک بر اثر تاختن کرد و ثقل و بنه و اسباب تاراج فرموده و سلطان جریده بجست و به قفچاق پیوست . (راحة الصدور راوندی ).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل .
- راه جستن ؛ راه فرار کردن . راه گریختن :
بدان تا هر آنکس که بیند شکست
ز کنده نباشد ورا راه جست .
|| وزیدن یا برخاستن باد. (ناظم الاطباء). هبوب . بجستن . وزیدن بتندی .وثوب . طفره . دفق :
چو بشنید آن جستن باد اوی
به گیتی نگیرد کسی یاد اوی .
سر بند و صندوقها برگشاد
یکی تا بر آن بستگان جست باد.
از سر کوه بادی اندر جست
گل من کرد زیر گل پنهان .
پس چون اندر آن وقت باران آید و باد شمال جهد حرارتها ساکن شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- جستن باد ؛ وزیدن آن .
|| جهیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). به پیش و به بالا جهیدن . (ناظم الاطباء). برجستن . مصدر دوم آن جهش است . (یادداشت مؤلف ). جهانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). مصدر دوم آن جهش است . و جستم وجه از آن است :
وز زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندرو بودی ز نان .
هم اندر زمان اسب او را بخست
پیاده یلان سینه از پل بجست .
جفاپیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه بدست .
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندرجه .
به بانگ نخستین از این خواب خوش
بجستیم ما همچو طبطابها.
آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته
چون جوجگکان از تن او موی برسته .
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته .
همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی ... بر چاکری ... زدی و فروگرفتی و این مرد از کرانه بجستی . (تاریخ بیهقی ).
هم او بنرمی آب و هم اوبتری آب
هم او بجستن آتش هم او بهنگ تراب .
و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد. (نوروزنامه ).
در پی جانم سحر از جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست .
نکته ای کآن جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان .
چون در این دل برق نور دوست جست
اندر آن دل دوستی می دان که هست .
|| زدن دل و نبض و لرزیدن و تکان خوردن عضو. (ناظم الاطباء). || برآمدن . برخاستن آواز و بانگ :
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت .
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.
تا روی به جستن ننهد برق شغب ناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک .
|| پیدا آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
ز بهر تو ایزد درختی بکشت
تو چون شاخ از بیخ آن جسته ای .
|| زدن ، چنانکه در برق جستن ؛ برق زدن . (یادداشت مؤلف ). || وزیدن بسختی و بتندی : بادبهاری بجست . (یادداشت مؤلف ). || روئیدن .بیرون آمدن . سبز شدن : اتفاق افتد که در اول بهار سرمائی شود و برگ سیاه کند تا روزی چند، دیگرباره برگ توت بجهد و بازآید. (فلاحت نامه ). و چون خواهند که سیب نشانند از بچه آنچه از بیخ آن جسته باشد بریدن و نشاندن . (فلاحت نامه ).
- برجستن ؛ روئیدن . بیرون آمدن . سبز شدن : شاه تخم را به باغبان خویش داد وگفت در گوشه ای بکار... یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها برجست . باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانایان بر سر آن نهال شدند. (نوروزنامه ).