جستن
لغتنامه دهخدا
جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص ) یافتن . (بهارعجم ) (آنندراج ) (برهان ). یافتن و پیدا کردن . (فرهنگ فارسی معین ). یافتن و گم کرده را پیدا کردن . (ناظم الاطباء). در تداول عوام ، یافتن و یافتن چیزی گمشده . (یادداشت مؤلف ) :
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان بمهر درست .
گرفت آن بدست و همی خواند است
بهنگ اندرون شد مر او را بجست .
به برزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست .
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفتی نیک جستم .
بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود. (تاریخ بیهقی ).
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو به گیتی بلند.
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آئین مور
کس اندازه ٔ آن ندانست جست
ولیکن شنیدم بقول درست .
به یاران گفت چون تندر بپوئید
مگر فرهاد را جائی بجوئید.
نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گم گشته ٔ خود جسته ایم .
مرا نبود گمان بد و ز طالع خویش
چو گنج جسته چراغم ز غیب روشن شد.
در پیش شمع روی تو مرگ چراغ گفت
پروانه ای که جسته بصد آرزوچراغ .
کرده جا ماننده ٔ معنی در اجزای علوم
جسته در آئینه ٔ کارآگهی چون نور جا.
|| توده کردن و انباشتن . (ناظم الاطباء). || پرسیدن . استفسارکردن . امتحان کردن . (ناظم الاطباء). پرسیدن . (فرهنگ فارسی معین ). تحقیق کردن :
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان .
سلطان سعید بفرمود که او را بجویند تا هیچ کار دارد. گفتند ای خداوند او مردی پیر است پایها خوشیده می گوید خوابی دیده ام . (راحةالصدور راوندی ). || تفتیش کردن و پرسیدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کاویدن از چیزی . پژوهیدن . از چیزی کاوش کردن . گردیدن . تفحص کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ز کاووس شاه اندرآیم نخست
کجا راز یزدان همی خواست جست .
همی جست رستم کمرگاه اوی
که از رنج کوته کند راه اوی .
- بازجستن ؛ پرسیدن . کاوش کردن . جستجو و استفسار کردن :
بازجستند از آنچه داشت نهفت
یک به یک با دو رازدار بگفت .
پسندیده شاه از شبان این سخن
که آن قصه را بازجست اصل و بن .
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویا ز تست .
|| طلب نمودن . (برهان ). جستجو نمودن . (ناظم الاطباء). طلب کردن . جستجو کردن . (فرهنگ فارسی معین ). طلب کردن . خواستن . (از نصاب الصبیان ). طلب . (تاج المصادر بیهقی ). ابتغاء. (تفلیسی ). اطلاب . (منتهی الارب ). تطلب . عش . اعتساس . استقراء. نوع . رود. ریاد. تنعم . (منتهی الارب ). التماس . (بحرالجواهر) (ترجمان القرآن ). تفقد. (ترجمان القرآن ). توخی . تتبع. ارتیاد. روم . اقتراء. تفیؤ. و مصدر دیگر فارسی غیرمستعمل آن جویش است . (یادداشت مؤلف ). طلبیدن . طلبیده شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). فحص کردن . تجسس کردن . فحص . تفحص . طلب کردن . تحری . (یادداشت مؤلف ). طلبیدن . خواستن :
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جوئی ز من و بی هده ای .
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .
خود ترا جوید همی خوبی و زیب
همچنان چون توجبه جوید نشیب .
جسته نیافتستم کایدونم
گوئی ز دام و داهل جستستم .
چه جوئی آن ادبی کآن ادب ندارد نام
چه گوئی آن سخنی کآن سخن ندارد چم .
صیدی بکف آورده یکی دیگر جوید
هرگز نبود سیریکی روز به یک ماه .
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی .
همه رای ایشان بدان شد درست
که رزم دلیران نبایست جست .
ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست .
ز جستن مرا رنج و سختی است بهر
انوشه کسی کو بمیرد به زهر.
شنید این سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان .
بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله .
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته منت بسی پذیر.
زین مثل حال من نگشت و بتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت .
در آب کند گردن و از آب بروید
گوئی که همی چیزی در آب بجوید.
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
این نامه چندگاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم . (تاریخ بیهقی ص 289). امیر گفت : میزبانی میجوئی ، گفت : ناچار، امیر روی به من کرد. گفت : چه گوئی ؟ (تاریخ بیهقی ).
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان .
بهر یک از ایشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجوئی شمار.
مجوئید گفتا به آئین جنگ
بجویش بجوئید کآید به چنگ .
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا.
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل .
سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی سر.
وین کس که حلال می نمی جوید
چون خواهد جست مر حرامش را.
آنچت بکار نیست چراجویی
ز آنچت گزیر هست چرا گوئی .
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
دل من از تو وفا جست ودرد و رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .
امن جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان نخواهی یافت .
چند جویم به گهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به گهستان به خراسان یابم .
دل گمگشته را همی جویم
سالها شد نشان نمی یابم .
گفتی که بجوی تا بیابی
جستیم و نیافتیم تدبیر.
قراضه از دست بیفکندم . در این خاک افتاد. هرچند بجستم نیافتم . (از سندبادنامه ص 132).
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی .
بهنگام خزان آید به ابجاز
کند در جستن نخجیر پرواز.
مه موزون آفتاب لقا
وزن بحر خفیف جست از ما.
اگر از تو کسی پرسد چه گوئی
که چیزی گم نکردی می چه جوئی
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم کردی سوی جستن شتابی .
گفت ای مجنون چه میجوئی از این
گفت لیلی را همی جویم چنین .
گفت من میجویمش هر جا که هست
بو که جائی ناگهش آرم بدست .
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست .
که چیست قیمت مردم هر آنچه میجویند.
هر چیز که در جستن آنی آنی .
چشمش چو بدید دیده دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته راجستن محال است .
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی .
و نیز مصدر دوم غیرمستعمل جستن جویش است که مرخم آن جزء دوم بعضی کلمات مرکبه است :
ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز چاره ای .
- آبرو جستن ؛ کسب اعتبار کردن . نام نیک بدست آوردن :
شو این نامه ٔ خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.
زآن نفس که آبروی جوید
ما دست ز آبروی شستیم .
- آشتی جستن ؛ از در صلح درآمدن . خواستن صلح و آشتی :
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست .
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجوی آشتی در گه کارزار.
- آفرین جستن ؛ تحسین خواستن . نام نیک طلب کردن :
ببخشد درم هرچه یابد ز دهر
همی آفرین جوید از دهر بهر.
- آگهی جستن ؛ سراغ گرفتن . پرسش کردن . در طلب خبر برآمدن :
به رخشنده روز و بهنگام خواب
همی آگهی جست ز افراسیاب .
فرستاده ٔ زال باشددرست
از او آگهی جست باید نخست .
همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی .
- انس جستن ؛ محبت و الفت خواستن . در جستجوی آشنائی و انس بودن :
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی .
- انصاف جستن ؛ عدل خواستن . داد خواستن :
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از اینجا کس انصاف یابی نبیند.
- اهل جستن ؛ دوست طلب کردن . یار خواستن :
خاقانی بس کز اهل جستن
سر در سر کار جست کردی .
- بازجستن ؛ طلب کردن . خواستن . طلبیدن :
پدر گفت یکی روان خواه بود
به کوئی فروشد چنان کم شنود
همی در بدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .
نبینی ز شاهان که بر تختگاه
ز دانندگان بازجویند راه .
اگر بازجویند از او بیت بد
همانا که باشد کم از پنجصد.
بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز.
مسرور را فرمود تا آن از خزینه ها بازجست و بیاورد، رسید بدرید. (مجمل التواریخ ).
چو سال آمد بشش چون میرمیرست
رسوم شش جهت را بازمیجست .
چو میدید از هوس میشد دلش سست
چو میکردند پنهان بازمیجست .
نهادندی آن کله ٔخشک پیش
وز او بازجستندی احوال خویش .
وگر خرده ٔ زر ز دندان گاز
بیفتد به شمعش بجویند باز.
سعدی غرض از حقه ٔ تن آیت حق است
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی .
- بجستن ؛ خواستن . طلبیدن .جستجو کردن . پژوهیدن . جستن :
که با رای ما هرکه دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست .
ز گنجور خود جامه ٔ نو بجست
به آب اندرآمد سرو تن بشست .
بدان ای برادر که از شهریار
بجوید خردمند هر گونه کار.
بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند پیش سپهبد دمان .
بجست آنچه او را نبایست جست
بپیچید از اندیشه ٔ نادرست .
- || یافتن . بدست کردن :
ز تاراج ویران شد آن بوم و رست
که هرمز همی باژ ایشان بجست .
- بَدَل جستن ؛ طلب بَدَل کردن . جانشین خواستن :
پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد
پدر نیز ار بَدَل چونان پسر جوید روا باشد.
- برتری جستن ؛ طلب برتری کردن . در پی برتری بودن . مقام و مرتبه ٔ بالا خواستن :
که راز تو با کس نگویم ز بن
نجویم همی برتری زین سخن .
- بقاء جستن ؛ خواستار بقاء بودن . در طلب پایداری بودن :
زآن میوه قوی شوی و باقی
گر بر ره جستن بقائی .
- بهانه جستن ؛ پی بهانه بودن . عذر خواستن . با بهانه تعلل کردن :
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ .
بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی .
ندیمان و دبیران ... را که بهانه جستی تا چیزیشان بخشیدی . (تاریخ بیهقی ).
- پیکار جستن ؛ در پی جنگ و نزاع برآمدن . بهانه جوئی کردن برای جنگ :
به هر کار چربی بباید نخست
نباید از آغاز پیکار جست .
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست .
- پیوند جستن ؛ صله ٔ رحم کردن . حق رعایت کردن :
چنان بدکنش شوخ فرزند وی
نجست از ره شرم پیوند وی .
- تاج جستن ؛ طلب پادشاهی کردن . افسر خواستن :
کسی کو بجوید همی تاج و گاه
خِرد باید و گنج و رای و سپاه .
- تأسی جستن ؛ پیروی کردن .
- تخت جستن ؛ پادشاهی طلب کردن . افسر و تخت خواستن :
بدو گفت کای شاه پیروزبخت
نکو جستم این مهره و نیک تخت .
بدین هوش و این رای و این فرهی
بجوئی همی تخت شاهنشهی .
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجوئی همی تخت شاهنشهان .
چه گوئی کز این جستن تخت و گنج
بزرگیست فرجام اگر درد و رنج .
- جستن گرفتن ؛ در جستجو برآمدن . وادار کردن کسی را به جستجو :
فرستاد لهراسب چندی مهان
بجستن گرفتش بگرد جهان
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختر دیرساز آمدند.
- جنگ جستن ؛ پیکار طلبیدن . در پی جنگ و نزاع برآمدن :
نهادند بر کوهه ٔ پیل زین
تو گفتی همی جنگ جوید زمین .
ز مهتر برادر تراننگ نیست
مرا آرزو جستن جنگ نیست .
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم .
ز جنگ جستن تو وز سخا نمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان .
- جهان جستن ؛ در صدد تسخیر و فتح عالم بودن . طلب فرمانروائی جهان کردن :
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آنهمه گنج و آن دستگاه .
بزور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست .
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار.
- چاره جستن ؛ راه علاج جستن . چاره خواستن . راه نجات طلبیدن :
برآویخت با هوم افراسیاب
همی کرد بر چاره جستن شتاب .
بسی خیمها کرده بود او درست
مر این خیمهای مرا چاره جست .
بلبل دستان زنان چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چاره جوی .
- حرب جستن ؛ جنگ جستن . در پی رزم برآمدن :
به بدر و احد نه به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی .
- خواب جستن ؛ در پی خواب برآمدن . در صدد خوابیدن بودن . طلب خواب و آرام کردن :
بدیشان چنین گفت افراسیاب
از این پس نجوئید آرام و خواب .
- خون جستن ؛ در پی انتقام خون کسی برآمدن . کین کشیدن . بازخواست خون کردن :
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
- دستگاه جستن ؛ توانائی خواستن . جاه و جلال خواستن . طلب برتری و قدرت کردن :
به آب اندر افکند چندین سپاه
که جستند بر ما همی دستگاه .
- دل جستن ؛رأی جستن . دل و عقیده ٔ کسی خواستن : گفت [ عبداﷲ ] ای مادر من هم بر اینم که تو میگوئی اما رای و دل تو خواستم جویم . (تاریخ بیهقی ص 187).
- || دل کسی بدست آوردن . بر طبق آرزوی کسی عمل کردن . رضای خاطر کسی را خواستن : حق مادر نگه داشتن بهتر از حج کردن . بازگرد ودل وی را بجوی . (از هجویری ).
- دولت جستن ؛ اقبال جستن . در جستجوی شانس و بخت برآمدن :
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو را یک مکان نمی یابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که بهم صلحشان نمی یابم .
- راز جستن ؛ عقیده ٔ کسی را خواستن . راز کسی را طلب کردن :
بفرمود کسری به کارآگهان
که جویند راز وی اندر نهان .
- راه جستن ؛ در جستجوی راه بودن . راه طلب کردن :
نبیره ٔ فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ .
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه .
- || اجازه ٔ عبور خواستن :
گر از من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست .
- || نظر کسی را خواستن . مصلحت خواستن . رای و عقیده خواستن :
که ای پهلوانان جوینده راه .
- || اجازه ٔ ورود خواستن . بار خواستن :
که پیری جهاندیده ای بر در است
همانا فرستاده ٔ قیصر است
سواریست با او بسی نیزه دار
همی راه جوید برِ شهریار.
- || راه پیمودن . طی راه کردن :
شتروار بار است با او هزار
همی راه جوید برِ شهریار.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست .
- || در جستجوی حق بودن . طلبکار حقیقت بودن :
پرستنده باشی و جوینده راه
بفرمانها ژرف کردن نگاه .
به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و بهر کس بگوی .
راه جستن ز تو هدایت از او
جهد کردن ز تو عنایت از او.
پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد
سرمست بُختی است نه می دیده و نه جام .
- رای جستن ؛ عقیده ٔ کسی را خواستن . نظر و فکر کسی را خواستن . از عقیده ٔ کسی پیروی کردن :
هر آنکس که جوید همی رای من
نباید که ویران کند جای من .
- رزم جستن ؛ جنگ جستن . در پی جنگ و پیکار بودن :
یکی بزم جوید دگر رزم و کین
نگه کن که تا کیست باآفرین .
زواره بدو گفت مندیش از این
نجوید کسی رزم کش نیست کین .
ببر نامداران دژ ده هزار
همه رزم جویان خنجرگذار.
- علم جستن ؛ خواستار علم شدن . طلب علم کردن :
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل .
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.
- فرصت جستن ؛ در پی وقت مناسب بودن . در طلب موقع مناسب بودن . انتهاز فرصت : وخواجه همه روزه فرصت می جست . (تاریخ بیهقی ص 362). این مرد همیشه ... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی . (تاریخ بیهقی ).
- || فرصت بدست آوردن : دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند. (تاریخ بیهقی ).
- فزونی جستن ؛ برتری کردن . جاه و مقام طلب کردن . برتری خواستن :
همی فزونی جوید اواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی .
نباشد به گیتی جز از خواست اوی
فزونی نجوئیم در کاست اوی .
بدو گفت با شاه ایران بگوی
که نادیده بر ما فزونی مجوی .
اگر خسرو فزونی جست و رنجش آمد از جستن
به رنج اندر بود راحت به خار اندر بود خرما.
- فقر جستن ؛ فقر طلبیدن :
نجسته فقر سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟
- کام جستن ؛ در طلب کام برآمدن . کوشش کردن در بدست آوردن کام :
خور و خواب و آرام جوید همی
وز آن زندگی کام جوید همی .
جهان پادشاهی که شاهان پیش
نجویند بی کام او کام خویش .
چو از بی نیازی بود تندرست
نباید جز از کام دل چیز جست .
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
- کین (کینه ) جستن ؛ انتقام جستن . دشمنی کردن . دشمنی خواستن :
بگرد جهان تازه شد دین اوی
نیارست جستن کسی کین اوی .
وگر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجائی که جویند کین .
ببند از پی کینه جستن میان
ببینیم تا بر که گردد زمان .
پسر به که جویدکنون کین اوی
که تخت پدر جست و آئین اوی .
نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه از این (کذا).
- گاه جستن ؛ تخت جستن . در پی پادشاهی بودن :
سوم روز گشتاسب آگاه شد
که فرزند جوینده ٔ گاه شد.
که هرگز نجویند گاه و سپاه
نه افسر نه گنج و نه تخت و کلاه .
- گزند جستن ؛ آسیب رساندن . خواستار گزند بودن :
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بیگناهان گزند.
- نام و ننگ جستن ؛ در پی نیک نامی و اعتبار بودن . نام و ننگ خواستن :
نشست آنگهی سام بابزم و کام
همی داد چیز و همی جست نام .
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست .
ز خواسته بهمه حال ننگ باید داشت
اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام .
نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن . (تاریخ بیهقی ).
- نبرد جستن ؛ جنگ و رزم جستن . پیکار طلب کردن . در پی رزم بودن :
اَبَر میمنه شاه فرشیدورد
که با شیر درّنده جستی نبرد.
تو ای پرگناه فریبنده مرد
بجستی نخستین ز هرمز نبرد.
به گردنکشان گفت شاه جهان
که با او که جوید نبرد از مهان ؟
- وفا جستن ؛ طلب وفا کردن . وفا خواستن :
دل من از تو وفا جست و درد و رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .
وفا جستن از خلق خاقانیا بس
که جستن به اندازه ٔ جهد باشد.
زین پس برون عالم جویم وفا و عهد
کاندر درون عالم جائی نیافتم .
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفائی نبینم .
دگر باراز پریرویان جماش
نمی باید وفا و مهر جستن .
- وقت جستن ؛ فرصت جستن . در پی وقت مناسب بودن : بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته ... به خوارزم فرستاده . (تاریخ بیهقی ص 331).
- هنر جستن ؛ خواستن هنر. در طلب هنر بودن :
سپه را چه باید ستاره شمر
به شمشیر جویند گُردان هنر.
- هنگام جستن ؛ فرصت طلبیدن . انتهاز فرصت کردن :
بهر کار هنگام جستن نکوست
زدن رای با مرد هشیار و دوست .
- یاری جستن ؛ کمک خواستن .
|| کردن . انجام دادن :
سپهدار چوبینه بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود.
سبک بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن .
همه وقتی توان جستن جدائی
ولیکن جست نتوان آشنائی .
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بی خرد بمثل ما درخت بی باریم .
- جنگ جستن ؛ جنگ کردن . رزم نمودن . جنگیدن :
غنیمت بر آن بخش کو جنگ جست
بمردی دل از جان شیرین بشست .
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی .
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز بخوردن نکرد.
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو خود آید افراسیاب .
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ .
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر.
سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست ؟ جواب داد که فر ارجمند شاه و دانش سپهبد بارای و مبارز هنری که زره دارد و با کمال جنگ جوید. (نوروزنامه ).
جنگ جستن با زخود افزونتری ماند بدان
پشه را در سر خیالات نبرد صرصر است .
- رزم جستن ؛ جنگ کردن . رزم کردن . پیکار کردن :
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار.
چنین گفت کاوس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این رزم جست .
ز افکندن شیر شرزه است مرد
همان جستن رزم و ننگ و نبرد.
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست .
- سبقت جستن ؛ سبقت کردن . پیشی کردن . جلو افتادن .
- شرکت جستن ؛ شرکت کردن .
- عزلت جستن ؛ دوری کردن . گوشه نشین شدن .
- کناره جستن ؛ کناره کردن .
- نبرد جستن ؛ جنگ کردن . پیکار کردن . رزم نمودن :
بدو گفت کای کارنادیده مرد
شهنشاه کی با تو جوید نبرد.
کز ایران گر از نامداران دو مرد
بیایند و جویند با او نبرد.
همی گفت با من که جوید نبرد
کسی کو برانگیزد از آب گرد.
|| اراده کردن . خواستن . قصد داشتن :
همانا که این مایه دانی درست
که آن پادشاه تو مرگ تو جست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی .
ازو سیر گشتی چو گشتت درست
که او[ سیاوش ] تاج و تخت و کلاه تو جست .
بداند که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست .
نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کئی جست و بگرفت جای .
|| اندیشیدن . دیدن :
سر راستی دانش آمد نخست
خنک آنکه زآغاز فرجام جست .
کسی کو نجوید سرانجام خویش
ز گیتی نیابد همی کام خویش .
- چاره جستن ؛ چاره اندیشیدن . تدبیر اندیشیدن . تفحص کردن راه کار :
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند از ایران سران
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه ای چاره جست .
بسی خیمها کرده بود او درست
مر آن خیمهای ورا چاره جست .
ز هر دانشی چاره ای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز.
|| بر مراد شدن . نصیب شدن :
گر ایدون که امروز یکباره باد
ترا جست و شادی ترا در گشاد
چو روشن شود روز ما را ببین
درفش دل افروز ما را ببین .
|| تعقیب کردن . دنبال کردن :
سوی پارس آمد بجویش نهان
مگو این سخن با کس اندر جهان .
|| انتخاب کردن . برگزیدن :
فرستادگان جست از آن انجمن
سخن گوی و روشن دل و رای زن .
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جست تاریک و بارنده میغ.
|| کشیدن . گرفتن :
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین .
|| خواسته شده . مقصود. مقصد :
همه جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود.
|| دقت کردن . دقیق شدن :
چو جوئی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان بمهر درست .
گرفت آن بدست و همی خواند است
بهنگ اندرون شد مر او را بجست .
به برزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست .
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفتی نیک جستم .
بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود. (تاریخ بیهقی ).
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو به گیتی بلند.
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آئین مور
کس اندازه ٔ آن ندانست جست
ولیکن شنیدم بقول درست .
به یاران گفت چون تندر بپوئید
مگر فرهاد را جائی بجوئید.
نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما
ما به کنعان یوسف گم گشته ٔ خود جسته ایم .
مرا نبود گمان بد و ز طالع خویش
چو گنج جسته چراغم ز غیب روشن شد.
در پیش شمع روی تو مرگ چراغ گفت
پروانه ای که جسته بصد آرزوچراغ .
کرده جا ماننده ٔ معنی در اجزای علوم
جسته در آئینه ٔ کارآگهی چون نور جا.
|| توده کردن و انباشتن . (ناظم الاطباء). || پرسیدن . استفسارکردن . امتحان کردن . (ناظم الاطباء). پرسیدن . (فرهنگ فارسی معین ). تحقیق کردن :
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان .
سلطان سعید بفرمود که او را بجویند تا هیچ کار دارد. گفتند ای خداوند او مردی پیر است پایها خوشیده می گوید خوابی دیده ام . (راحةالصدور راوندی ). || تفتیش کردن و پرسیدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کاویدن از چیزی . پژوهیدن . از چیزی کاوش کردن . گردیدن . تفحص کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ز کاووس شاه اندرآیم نخست
کجا راز یزدان همی خواست جست .
همی جست رستم کمرگاه اوی
که از رنج کوته کند راه اوی .
- بازجستن ؛ پرسیدن . کاوش کردن . جستجو و استفسار کردن :
بازجستند از آنچه داشت نهفت
یک به یک با دو رازدار بگفت .
پسندیده شاه از شبان این سخن
که آن قصه را بازجست اصل و بن .
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویا ز تست .
|| طلب نمودن . (برهان ). جستجو نمودن . (ناظم الاطباء). طلب کردن . جستجو کردن . (فرهنگ فارسی معین ). طلب کردن . خواستن . (از نصاب الصبیان ). طلب . (تاج المصادر بیهقی ). ابتغاء. (تفلیسی ). اطلاب . (منتهی الارب ). تطلب . عش . اعتساس . استقراء. نوع . رود. ریاد. تنعم . (منتهی الارب ). التماس . (بحرالجواهر) (ترجمان القرآن ). تفقد. (ترجمان القرآن ). توخی . تتبع. ارتیاد. روم . اقتراء. تفیؤ. و مصدر دیگر فارسی غیرمستعمل آن جویش است . (یادداشت مؤلف ). طلبیدن . طلبیده شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). فحص کردن . تجسس کردن . فحص . تفحص . طلب کردن . تحری . (یادداشت مؤلف ). طلبیدن . خواستن :
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جوئی ز من و بی هده ای .
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .
خود ترا جوید همی خوبی و زیب
همچنان چون توجبه جوید نشیب .
جسته نیافتستم کایدونم
گوئی ز دام و داهل جستستم .
چه جوئی آن ادبی کآن ادب ندارد نام
چه گوئی آن سخنی کآن سخن ندارد چم .
صیدی بکف آورده یکی دیگر جوید
هرگز نبود سیریکی روز به یک ماه .
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی .
همه رای ایشان بدان شد درست
که رزم دلیران نبایست جست .
ترا دانش و دین رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست .
ز جستن مرا رنج و سختی است بهر
انوشه کسی کو بمیرد به زهر.
شنید این سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان .
بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله .
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته منت بسی پذیر.
زین مثل حال من نگشت و بتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت .
در آب کند گردن و از آب بروید
گوئی که همی چیزی در آب بجوید.
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
این نامه چندگاه بجستم تا بیافتم در این روزگار که تاریخ اینجا رسانیده بودم . (تاریخ بیهقی ص 289). امیر گفت : میزبانی میجوئی ، گفت : ناچار، امیر روی به من کرد. گفت : چه گوئی ؟ (تاریخ بیهقی ).
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان .
بهر یک از ایشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجوئی شمار.
مجوئید گفتا به آئین جنگ
بجویش بجوئید کآید به چنگ .
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
در جستن علم دل کنی یکتا.
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل .
سر اندر جستن دانش نهادم
نکردم روزگار خویش بی سر.
وین کس که حلال می نمی جوید
چون خواهد جست مر حرامش را.
آنچت بکار نیست چراجویی
ز آنچت گزیر هست چرا گوئی .
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
دل من از تو وفا جست ودرد و رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .
امن جستی مجوی خاقانی
کاین مراد از جهان نخواهی یافت .
چند جویم به گهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به گهستان به خراسان یابم .
دل گمگشته را همی جویم
سالها شد نشان نمی یابم .
گفتی که بجوی تا بیابی
جستیم و نیافتیم تدبیر.
قراضه از دست بیفکندم . در این خاک افتاد. هرچند بجستم نیافتم . (از سندبادنامه ص 132).
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی .
بهنگام خزان آید به ابجاز
کند در جستن نخجیر پرواز.
مه موزون آفتاب لقا
وزن بحر خفیف جست از ما.
اگر از تو کسی پرسد چه گوئی
که چیزی گم نکردی می چه جوئی
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم کردی سوی جستن شتابی .
گفت ای مجنون چه میجوئی از این
گفت لیلی را همی جویم چنین .
گفت من میجویمش هر جا که هست
بو که جائی ناگهش آرم بدست .
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست .
که چیست قیمت مردم هر آنچه میجویند.
هر چیز که در جستن آنی آنی .
چشمش چو بدید دیده دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته راجستن محال است .
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی .
و نیز مصدر دوم غیرمستعمل جستن جویش است که مرخم آن جزء دوم بعضی کلمات مرکبه است :
ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز چاره ای .
- آبرو جستن ؛ کسب اعتبار کردن . نام نیک بدست آوردن :
شو این نامه ٔ خسروی بازگو
بدین جوی نزد مهان آبرو.
زآن نفس که آبروی جوید
ما دست ز آبروی شستیم .
- آشتی جستن ؛ از در صلح درآمدن . خواستن صلح و آشتی :
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست .
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجوی آشتی در گه کارزار.
- آفرین جستن ؛ تحسین خواستن . نام نیک طلب کردن :
ببخشد درم هرچه یابد ز دهر
همی آفرین جوید از دهر بهر.
- آگهی جستن ؛ سراغ گرفتن . پرسش کردن . در طلب خبر برآمدن :
به رخشنده روز و بهنگام خواب
همی آگهی جست ز افراسیاب .
فرستاده ٔ زال باشددرست
از او آگهی جست باید نخست .
همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی .
- انس جستن ؛ محبت و الفت خواستن . در جستجوی آشنائی و انس بودن :
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی .
- انصاف جستن ؛ عدل خواستن . داد خواستن :
همه عالم انصاف جویند و ندهند
از اینجا کس انصاف یابی نبیند.
- اهل جستن ؛ دوست طلب کردن . یار خواستن :
خاقانی بس کز اهل جستن
سر در سر کار جست کردی .
- بازجستن ؛ طلب کردن . خواستن . طلبیدن :
پدر گفت یکی روان خواه بود
به کوئی فروشد چنان کم شنود
همی در بدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست .
نبینی ز شاهان که بر تختگاه
ز دانندگان بازجویند راه .
اگر بازجویند از او بیت بد
همانا که باشد کم از پنجصد.
بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز.
مسرور را فرمود تا آن از خزینه ها بازجست و بیاورد، رسید بدرید. (مجمل التواریخ ).
چو سال آمد بشش چون میرمیرست
رسوم شش جهت را بازمیجست .
چو میدید از هوس میشد دلش سست
چو میکردند پنهان بازمیجست .
نهادندی آن کله ٔخشک پیش
وز او بازجستندی احوال خویش .
وگر خرده ٔ زر ز دندان گاز
بیفتد به شمعش بجویند باز.
سعدی غرض از حقه ٔ تن آیت حق است
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی .
- بجستن ؛ خواستن . طلبیدن .جستجو کردن . پژوهیدن . جستن :
که با رای ما هرکه دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست .
ز گنجور خود جامه ٔ نو بجست
به آب اندرآمد سرو تن بشست .
بدان ای برادر که از شهریار
بجوید خردمند هر گونه کار.
بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند پیش سپهبد دمان .
بجست آنچه او را نبایست جست
بپیچید از اندیشه ٔ نادرست .
- || یافتن . بدست کردن :
ز تاراج ویران شد آن بوم و رست
که هرمز همی باژ ایشان بجست .
- بَدَل جستن ؛ طلب بَدَل کردن . جانشین خواستن :
پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد
پدر نیز ار بَدَل چونان پسر جوید روا باشد.
- برتری جستن ؛ طلب برتری کردن . در پی برتری بودن . مقام و مرتبه ٔ بالا خواستن :
که راز تو با کس نگویم ز بن
نجویم همی برتری زین سخن .
- بقاء جستن ؛ خواستار بقاء بودن . در طلب پایداری بودن :
زآن میوه قوی شوی و باقی
گر بر ره جستن بقائی .
- بهانه جستن ؛ پی بهانه بودن . عذر خواستن . با بهانه تعلل کردن :
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ .
بدو گفت با طوس نوذر بگوی
که هنگام شادی بهانه مجوی .
ندیمان و دبیران ... را که بهانه جستی تا چیزیشان بخشیدی . (تاریخ بیهقی ).
- پیکار جستن ؛ در پی جنگ و نزاع برآمدن . بهانه جوئی کردن برای جنگ :
به هر کار چربی بباید نخست
نباید از آغاز پیکار جست .
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
کسی با تو پیکار و کینه نجست .
- پیوند جستن ؛ صله ٔ رحم کردن . حق رعایت کردن :
چنان بدکنش شوخ فرزند وی
نجست از ره شرم پیوند وی .
- تاج جستن ؛ طلب پادشاهی کردن . افسر خواستن :
کسی کو بجوید همی تاج و گاه
خِرد باید و گنج و رای و سپاه .
- تأسی جستن ؛ پیروی کردن .
- تخت جستن ؛ پادشاهی طلب کردن . افسر و تخت خواستن :
بدو گفت کای شاه پیروزبخت
نکو جستم این مهره و نیک تخت .
بدین هوش و این رای و این فرهی
بجوئی همی تخت شاهنشهی .
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجوئی همی تخت شاهنشهان .
چه گوئی کز این جستن تخت و گنج
بزرگیست فرجام اگر درد و رنج .
- جستن گرفتن ؛ در جستجو برآمدن . وادار کردن کسی را به جستجو :
فرستاد لهراسب چندی مهان
بجستن گرفتش بگرد جهان
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختر دیرساز آمدند.
- جنگ جستن ؛ پیکار طلبیدن . در پی جنگ و نزاع برآمدن :
نهادند بر کوهه ٔ پیل زین
تو گفتی همی جنگ جوید زمین .
ز مهتر برادر تراننگ نیست
مرا آرزو جستن جنگ نیست .
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم .
ز جنگ جستن تو وز سخا نمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان .
- جهان جستن ؛ در صدد تسخیر و فتح عالم بودن . طلب فرمانروائی جهان کردن :
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آنهمه گنج و آن دستگاه .
بزور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست .
بجای جهان جستن و کارزار
مبادم بجز آشتی هیچ کار.
- چاره جستن ؛ راه علاج جستن . چاره خواستن . راه نجات طلبیدن :
برآویخت با هوم افراسیاب
همی کرد بر چاره جستن شتاب .
بسی خیمها کرده بود او درست
مر این خیمهای مرا چاره جست .
بلبل دستان زنان چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشتست و آن چاره جوی .
- حرب جستن ؛ جنگ جستن . در پی رزم برآمدن :
به بدر و احد نه به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی .
- خواب جستن ؛ در پی خواب برآمدن . در صدد خوابیدن بودن . طلب خواب و آرام کردن :
بدیشان چنین گفت افراسیاب
از این پس نجوئید آرام و خواب .
- خون جستن ؛ در پی انتقام خون کسی برآمدن . کین کشیدن . بازخواست خون کردن :
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم که جوید باز.
- دستگاه جستن ؛ توانائی خواستن . جاه و جلال خواستن . طلب برتری و قدرت کردن :
به آب اندر افکند چندین سپاه
که جستند بر ما همی دستگاه .
- دل جستن ؛رأی جستن . دل و عقیده ٔ کسی خواستن : گفت [ عبداﷲ ] ای مادر من هم بر اینم که تو میگوئی اما رای و دل تو خواستم جویم . (تاریخ بیهقی ص 187).
- || دل کسی بدست آوردن . بر طبق آرزوی کسی عمل کردن . رضای خاطر کسی را خواستن : حق مادر نگه داشتن بهتر از حج کردن . بازگرد ودل وی را بجوی . (از هجویری ).
- دولت جستن ؛ اقبال جستن . در جستجوی شانس و بخت برآمدن :
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو را یک مکان نمی یابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که بهم صلحشان نمی یابم .
- راز جستن ؛ عقیده ٔ کسی را خواستن . راز کسی را طلب کردن :
بفرمود کسری به کارآگهان
که جویند راز وی اندر نهان .
- راه جستن ؛ در جستجوی راه بودن . راه طلب کردن :
نبیره ٔ فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ .
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه .
- || اجازه ٔ عبور خواستن :
گر از من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست .
- || نظر کسی را خواستن . مصلحت خواستن . رای و عقیده خواستن :
که ای پهلوانان جوینده راه .
- || اجازه ٔ ورود خواستن . بار خواستن :
که پیری جهاندیده ای بر در است
همانا فرستاده ٔ قیصر است
سواریست با او بسی نیزه دار
همی راه جوید برِ شهریار.
- || راه پیمودن . طی راه کردن :
شتروار بار است با او هزار
همی راه جوید برِ شهریار.
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست .
- || در جستجوی حق بودن . طلبکار حقیقت بودن :
پرستنده باشی و جوینده راه
بفرمانها ژرف کردن نگاه .
به گفتار دانندگان راه جوی
به گیتی بپوی و بهر کس بگوی .
راه جستن ز تو هدایت از او
جهد کردن ز تو عنایت از او.
پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد
سرمست بُختی است نه می دیده و نه جام .
- رای جستن ؛ عقیده ٔ کسی را خواستن . نظر و فکر کسی را خواستن . از عقیده ٔ کسی پیروی کردن :
هر آنکس که جوید همی رای من
نباید که ویران کند جای من .
- رزم جستن ؛ جنگ جستن . در پی جنگ و پیکار بودن :
یکی بزم جوید دگر رزم و کین
نگه کن که تا کیست باآفرین .
زواره بدو گفت مندیش از این
نجوید کسی رزم کش نیست کین .
ببر نامداران دژ ده هزار
همه رزم جویان خنجرگذار.
- علم جستن ؛ خواستار علم شدن . طلب علم کردن :
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل .
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.
- فرصت جستن ؛ در پی وقت مناسب بودن . در طلب موقع مناسب بودن . انتهاز فرصت : وخواجه همه روزه فرصت می جست . (تاریخ بیهقی ص 362). این مرد همیشه ... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی . (تاریخ بیهقی ).
- || فرصت بدست آوردن : دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند. (تاریخ بیهقی ).
- فزونی جستن ؛ برتری کردن . جاه و مقام طلب کردن . برتری خواستن :
همی فزونی جوید اواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی .
نباشد به گیتی جز از خواست اوی
فزونی نجوئیم در کاست اوی .
بدو گفت با شاه ایران بگوی
که نادیده بر ما فزونی مجوی .
اگر خسرو فزونی جست و رنجش آمد از جستن
به رنج اندر بود راحت به خار اندر بود خرما.
- فقر جستن ؛ فقر طلبیدن :
نجسته فقر سلامت کجا کنی حاصل
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟
- کام جستن ؛ در طلب کام برآمدن . کوشش کردن در بدست آوردن کام :
خور و خواب و آرام جوید همی
وز آن زندگی کام جوید همی .
جهان پادشاهی که شاهان پیش
نجویند بی کام او کام خویش .
چو از بی نیازی بود تندرست
نباید جز از کام دل چیز جست .
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
- کین (کینه ) جستن ؛ انتقام جستن . دشمنی کردن . دشمنی خواستن :
بگرد جهان تازه شد دین اوی
نیارست جستن کسی کین اوی .
وگر تو مرا برنهی بر زمین
نگردم بجائی که جویند کین .
ببند از پی کینه جستن میان
ببینیم تا بر که گردد زمان .
پسر به که جویدکنون کین اوی
که تخت پدر جست و آئین اوی .
نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه از این (کذا).
- گاه جستن ؛ تخت جستن . در پی پادشاهی بودن :
سوم روز گشتاسب آگاه شد
که فرزند جوینده ٔ گاه شد.
که هرگز نجویند گاه و سپاه
نه افسر نه گنج و نه تخت و کلاه .
- گزند جستن ؛ آسیب رساندن . خواستار گزند بودن :
نیاید جهان آفرین را پسند
که جویند بر بیگناهان گزند.
- نام و ننگ جستن ؛ در پی نیک نامی و اعتبار بودن . نام و ننگ خواستن :
نشست آنگهی سام بابزم و کام
همی داد چیز و همی جست نام .
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی به گیتی که جست .
ز خواسته بهمه حال ننگ باید داشت
اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام .
نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن . (تاریخ بیهقی ).
- نبرد جستن ؛ جنگ و رزم جستن . پیکار طلب کردن . در پی رزم بودن :
اَبَر میمنه شاه فرشیدورد
که با شیر درّنده جستی نبرد.
تو ای پرگناه فریبنده مرد
بجستی نخستین ز هرمز نبرد.
به گردنکشان گفت شاه جهان
که با او که جوید نبرد از مهان ؟
- وفا جستن ؛ طلب وفا کردن . وفا خواستن :
دل من از تو وفا جست و درد و رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .
وفا جستن از خلق خاقانیا بس
که جستن به اندازه ٔ جهد باشد.
زین پس برون عالم جویم وفا و عهد
کاندر درون عالم جائی نیافتم .
نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفائی نبینم .
دگر باراز پریرویان جماش
نمی باید وفا و مهر جستن .
- وقت جستن ؛ فرصت جستن . در پی وقت مناسب بودن : بوسهل فرصت نگاه داشته بود و نسختی کرده و وقتی جسته ... به خوارزم فرستاده . (تاریخ بیهقی ص 331).
- هنر جستن ؛ خواستن هنر. در طلب هنر بودن :
سپه را چه باید ستاره شمر
به شمشیر جویند گُردان هنر.
- هنگام جستن ؛ فرصت طلبیدن . انتهاز فرصت کردن :
بهر کار هنگام جستن نکوست
زدن رای با مرد هشیار و دوست .
- یاری جستن ؛ کمک خواستن .
|| کردن . انجام دادن :
سپهدار چوبینه بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود.
سبک بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن .
همه وقتی توان جستن جدائی
ولیکن جست نتوان آشنائی .
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بی خرد بمثل ما درخت بی باریم .
- جنگ جستن ؛ جنگ کردن . رزم نمودن . جنگیدن :
غنیمت بر آن بخش کو جنگ جست
بمردی دل از جان شیرین بشست .
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی .
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز بخوردن نکرد.
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو خود آید افراسیاب .
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ .
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر.
سام نریمان را پرسیدند که ای پیروزگر سالار آرایش رزم چیست ؟ جواب داد که فر ارجمند شاه و دانش سپهبد بارای و مبارز هنری که زره دارد و با کمال جنگ جوید. (نوروزنامه ).
جنگ جستن با زخود افزونتری ماند بدان
پشه را در سر خیالات نبرد صرصر است .
- رزم جستن ؛ جنگ کردن . رزم کردن . پیکار کردن :
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار.
چنین گفت کاوس کاین کار تست
از ایران نخواهد کس این رزم جست .
ز افکندن شیر شرزه است مرد
همان جستن رزم و ننگ و نبرد.
که گفتند گرشاسب پیرست و سست
جوان کی تواند چنان رزم جست .
- سبقت جستن ؛ سبقت کردن . پیشی کردن . جلو افتادن .
- شرکت جستن ؛ شرکت کردن .
- عزلت جستن ؛ دوری کردن . گوشه نشین شدن .
- کناره جستن ؛ کناره کردن .
- نبرد جستن ؛ جنگ کردن . پیکار کردن . رزم نمودن :
بدو گفت کای کارنادیده مرد
شهنشاه کی با تو جوید نبرد.
کز ایران گر از نامداران دو مرد
بیایند و جویند با او نبرد.
همی گفت با من که جوید نبرد
کسی کو برانگیزد از آب گرد.
|| اراده کردن . خواستن . قصد داشتن :
همانا که این مایه دانی درست
که آن پادشاه تو مرگ تو جست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی .
ازو سیر گشتی چو گشتت درست
که او[ سیاوش ] تاج و تخت و کلاه تو جست .
بداند که بهرام روز نخست
که بود و پس از پهلوانی چه جست .
نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کئی جست و بگرفت جای .
|| اندیشیدن . دیدن :
سر راستی دانش آمد نخست
خنک آنکه زآغاز فرجام جست .
کسی کو نجوید سرانجام خویش
ز گیتی نیابد همی کام خویش .
- چاره جستن ؛ چاره اندیشیدن . تدبیر اندیشیدن . تفحص کردن راه کار :
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند از ایران سران
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه ای چاره جست .
بسی خیمها کرده بود او درست
مر آن خیمهای ورا چاره جست .
ز هر دانشی چاره ای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز.
|| بر مراد شدن . نصیب شدن :
گر ایدون که امروز یکباره باد
ترا جست و شادی ترا در گشاد
چو روشن شود روز ما را ببین
درفش دل افروز ما را ببین .
|| تعقیب کردن . دنبال کردن :
سوی پارس آمد بجویش نهان
مگو این سخن با کس اندر جهان .
|| انتخاب کردن . برگزیدن :
فرستادگان جست از آن انجمن
سخن گوی و روشن دل و رای زن .
برآراست جم زود راه گریغ
شبی جست تاریک و بارنده میغ.
|| کشیدن . گرفتن :
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین .
|| خواسته شده . مقصود. مقصد :
همه جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود.
|| دقت کردن . دقیق شدن :
چو جوئی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.