جدا کردن
لغتنامه دهخدا
جدا کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفریق نمودن . مفروق کردن . از هم سوا کردن . علیحده کردن :
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای نیکنام
چو خورشید هر جای گسترده کام ...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
|| برگزیدن . خوب و بد کردن . به گزین یا به گزینی کردن . بد و خوب کردن .غث و سمین کردن . چاق و لاغر کردن :
جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
ز لشکر جدا کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
وغلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی ).
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
|| منفصل کردن . (ناظم الاطباء). بریدن . قطع کردن :
خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
بیفکند گوری چوپیل ژیان
جدا کرد زو چرم و پای و میان .
بدو گفت بشتاب از این انجمن
هم اکنون جداکن سرش را ز تن .
هر آن کس که او یار بندوی بود
بنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
گر او را جدا کرد خواهی زمن
نخستین جدا کن سر من ز تن .
سرت از دوش بشمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن بتیغ از تنم .
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند.
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
کسی که اشهد ان لااله الااﷲ
نگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
|| دور کردن . سواکردن :
ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت .
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش از این ما را مکن از خود جدا.
جهان از جان شیرینش جدا کرد
بشیرین هم جهان هم جان رهاکرد.
|| متمایز کردن . متمایز ساختن . بازشناختن :
سخن با خطرتواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.
آن کن که خویشتن ز بهائم جدا کنی
تا سوی قوم خویش فرستدت ذوالجلال .
قلم جدا کند ای شاه کهتراز مهتر
بکوتهی و درازی مدان کهی و مهی .
آنکو جدا کند بخرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند.
|| مسترد داشتن بازگرفتن . دور داشتن از : احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید فردا اسبان بشما داده آید. (تاریخ بیهقی ص 359). || به مجاز، بیرون کردن . لباس کندن . کندن لباس و جز آن . بیرون آوردن : و غلام رافرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست . (تاریخ بیهقی ). زنی بود دیوانه ... جامه های دیباش پوشانیدند وپیرایه های زر و جواهر برو بستند... آغاز سخن عاقلانه کرد... جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. (نوروزنامه ). || بمجاز، منفصل شدن . جداشدن از : روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). || تقسیم کردن . افراز. مفروز کردن .
- جدا کردن سخن ؛ فَصل الخِطاب . (ترجمان القرآن عادل ).
- جدا کردن میان حق و باطل ؛ فرقان . (ترجمان القرآن عادل ).
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هر چه به آخر به است جان ترا آن پسند.
بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای نیکنام
چو خورشید هر جای گسترده کام ...
بدان راز نیکان تو کردی جدا
تو بستی به افسون و بند اژدها.
|| برگزیدن . خوب و بد کردن . به گزین یا به گزینی کردن . بد و خوب کردن .غث و سمین کردن . چاق و لاغر کردن :
جدا کرد از آن خلخی صدهزار
جهان آزموده نبرده سوار.
ز لشکر جدا کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر و گرد و دلیر.
وغلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی ).
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
|| منفصل کردن . (ناظم الاطباء). بریدن . قطع کردن :
خمار دارد و همواره باکیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
بیفکند گوری چوپیل ژیان
جدا کرد زو چرم و پای و میان .
بدو گفت بشتاب از این انجمن
هم اکنون جداکن سرش را ز تن .
هر آن کس که او یار بندوی بود
بنزدیک گستهم [ برادر بندوی ] بدگوی بود
که بودند شادان ز خون پدر[ هرمزبن نوشیروان ]
ز تنهای ایشان جدا کرد[ خسرو پرویز ]سر.
گر او را جدا کرد خواهی زمن
نخستین جدا کن سر من ز تن .
سرت از دوش بشمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن بتیغ از تنم .
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش ز بند.
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
کسی که اشهد ان لااله الااﷲ
نگوید او را سر کن بتیغ تیز جدا.
|| دور کردن . سواکردن :
ز همشان جدا کرد بر پهن دشت
بر ایشان چو باد دمان برگذشت .
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش از این ما را مکن از خود جدا.
جهان از جان شیرینش جدا کرد
بشیرین هم جهان هم جان رهاکرد.
|| متمایز کردن . متمایز ساختن . بازشناختن :
سخن با خطرتواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.
آن کن که خویشتن ز بهائم جدا کنی
تا سوی قوم خویش فرستدت ذوالجلال .
قلم جدا کند ای شاه کهتراز مهتر
بکوتهی و درازی مدان کهی و مهی .
آنکو جدا کند بخرد جوهر از عرض
داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند.
|| مسترد داشتن بازگرفتن . دور داشتن از : احمد سوگند بخورد اما گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید فردا اسبان بشما داده آید. (تاریخ بیهقی ص 359). || به مجاز، بیرون کردن . لباس کندن . کندن لباس و جز آن . بیرون آوردن : و غلام رافرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست . (تاریخ بیهقی ). زنی بود دیوانه ... جامه های دیباش پوشانیدند وپیرایه های زر و جواهر برو بستند... آغاز سخن عاقلانه کرد... جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. (نوروزنامه ). || بمجاز، منفصل شدن . جداشدن از : روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی ص 363). || تقسیم کردن . افراز. مفروز کردن .
- جدا کردن سخن ؛ فَصل الخِطاب . (ترجمان القرآن عادل ).
- جدا کردن میان حق و باطل ؛ فرقان . (ترجمان القرآن عادل ).