جدا فکندن
لغتنامه دهخدا
جدا فکندن . [ ج ُ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دور کردن . جدایی انداختن :
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار.
رجوع به جدا افکندن شود.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار.
رجوع به جدا افکندن شود.