جدا شدن
لغتنامه دهخدا
جدا شدن . [ ج ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گسیخته شدن . منفصل شدن . (ناظم الاطباء). بریده شدن . قطع شدن . دورافتادن . اِنفکاک . فُصول . (ترجمان عادل ). اِنفصال . انزال . بَین . بَینونَة. تَزَیﱡل . تفرّق . تباین . فَصل . تغرّب . اِنقضاف . مُباینت . مُزایلة. (از منتهی الارب ) :
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.
|| ممتاز گشتن . (ناظم الاطباء). امتیاز. (المصادر زوزنی ) (منتهی الارب ). تمیز. استمازه . (منتهی الارب ) :
سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم .
از خربدین شده ست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین .
|| دور شدن . مفارقت . فراق . تفرق . (منتهی الارب ) :
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ .
ز دست همین تازی شوم پی
جدا میشوم از سرتخت کی .
|| دوری گزیدن . تجزیه شدن . سوا شدن : ترکمانان بجمله از وی جدا شدند و امان خواستند. (تاریخ بیهقی ص 441).
چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.
بدرود کردم او را از وی جدا شدم
در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
چو شیرین از بر خسرو جداشد
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد.
هر که او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صدنوا.
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من .
|| خلوص . (ترجمان عادل ) :
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
وانگه کزین مزاج مهیا جداشوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
|| زادن . متولد شدن :
بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.
- از مادر جدا شدن ؛ متولد شدن . زادن :
ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر.
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.
|| ممتاز گشتن . (ناظم الاطباء). امتیاز. (المصادر زوزنی ) (منتهی الارب ). تمیز. استمازه . (منتهی الارب ) :
سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم .
از خربدین شده ست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین .
|| دور شدن . مفارقت . فراق . تفرق . (منتهی الارب ) :
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ .
ز دست همین تازی شوم پی
جدا میشوم از سرتخت کی .
|| دوری گزیدن . تجزیه شدن . سوا شدن : ترکمانان بجمله از وی جدا شدند و امان خواستند. (تاریخ بیهقی ص 441).
چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.
بدرود کردم او را از وی جدا شدم
در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
چو شیرین از بر خسرو جداشد
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد.
هر که او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صدنوا.
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من .
|| خلوص . (ترجمان عادل ) :
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
وانگه کزین مزاج مهیا جداشوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
|| زادن . متولد شدن :
بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.
- از مادر جدا شدن ؛ متولد شدن . زادن :
ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش بر پادشا.
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر.