جدا داشتن
لغتنامه دهخدا
جدا داشتن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) دور داشتن . منفرد ساختن . تنها داشتن :
چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش .
|| متمایز داشتن . فرق گذاشتن بادیگران :
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی از گروه
کجا جهن برزین بدی نام او
رسیده به هر کشوری کام او.
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه ٔ دل بود و ز دل خانه جدا داشت .
چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش .
|| متمایز داشتن . فرق گذاشتن بادیگران :
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی از گروه
کجا جهن برزین بدی نام او
رسیده به هر کشوری کام او.
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه ٔ دل بود و ز دل خانه جدا داشت .