جباری
لغتنامه دهخدا
جباری . [ ج َب ْبا ] (حامص ) عمل جبار. سلطه داشتن . اقتدار. بزرگی : اگر گفتی چیزی ناصواب را از سر جباری و پادشاهی خویش گفتی . (تاریخ بیهقی ص 407). و کسری پرویزبدرجتی رسید در بزرگواری و جباری و فرماندهی کی ملکی را مانند آن نبود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 103).
بجباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش .
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری درآئی .
این نه جبر این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است .
اگر ممالک روی زمین بدست آری
و ز آسمان بربائی کلاه جباری .
جوانمردا معشوقی همه جباری و دلداری است . (کلیات سعدی ).
بجباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش .
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری درآئی .
این نه جبر این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است .
اگر ممالک روی زمین بدست آری
و ز آسمان بربائی کلاه جباری .
جوانمردا معشوقی همه جباری و دلداری است . (کلیات سعدی ).