جای
لغتنامه دهخدا
جای . (اِ) جا. مقام . (برهان ). مطلق مکان . (بهار عجم ) (آنندراج ). لهذا اطلاق آن بر خانه نیز آمده و این خالی از غرابت نیست . (بهار عجم ) (آنندراج ). مکان . مسکن . خانه . محل . جا. (ناظم الاطباء). منزل . بقعه . آرامگاه . مَوضِع. مَأوی ̍. مَعان . حَیِّز. مَثوی ̍. ثَویَّه . مَوقِع. مَهیِع. مقامه . مَعدَن . مَقَرّ. مَجلِس :
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آن عده پیش .
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین بکوه اندرون ساخت جای .
اگر تخت یابی و گر تاج و گنج
و گر چند پوینده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت .
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر غژب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام .
در جوانمردی جائیست که نیست
وهم را از بر او جای گذار.
در جوانمردی جائیست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم .
مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم ، تکلفی دیدم فوق الحد والوصف . (تاریخ بیهقی ). قصد شکارگاه کردم نزدیک نماز شب آنجای رسیدم . (تاریخ بیهقی ). بخانه ٔ ما در گنبدی دو و سه جای خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی ).
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
تن زنده را در جهان جای از اوست
خم چرخ گردنده بر پای از اوست .
دل از دین نباید که ویران بود
که ویران زمین جای دیوان بود.
سخن راجای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.
دشمن ما بر ما در جای خویش
بد نکند گرچه بدل دشمن است .
فلان جای یکی راسو است . (کلیله و دمنه ).
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست .
- امثال :
به جای شمع کافوری چراغ نفت می سوزد . (از امثال و حکم دهخدا)
جای ارزن نیست ؛ همه ٔ مجلس یا محل انباشته ٔ مردم است :
کس از مرد در شهر واز زن نماند
در آن بتکده جای ارزن نماند.
نظیر: جای سوزن انداختن نیست و گربه را مجال گذر نیست . و سگ سیلی میخورد، گربه طپانچه ، و سگ صاحبش را نمیشناسد. (از امثال وحکم دهخدا).
جای دزدزده تا چهل روز ایمن است ؛ نظیر: راه یا جاده ٔ دزدزده تا چهل روز ایمن است . (از امثال و حکم دهخدا).
جای سوزن انداختن نیست ؛ جای ارزن نیست . (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به «جای ارزن نیست » شود.
جای شکرش باقیست ؛ باید سپاس داشت که ازاین سخت تر و بدتر نشده است . ولی این تعبیر بیشتر بطنزی آمیخته ٔ بمزاح ، در خلاف این معنی گفته میشود. (ازامثال و حکم دهخدا).
جای شیران شغالان لانه دارند ؛ نظیر:
آن قصر که جمشید در آن جام گرفت
آهوبچه کرد و شیر آرام گرفت .
برجای رطل و جام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغ است و زغن .
جای گل گل باش ، جای خار خار .
مصرع دیگر شعر چنین است :
نور را هم نور شو با نار نار.
نظیر:
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار.
جای گنج ویرانه است ؛ نظیر: گنج در ویرانه است . (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به گنج در ویرانه است شود.
جای مهر گذاشتن ؛ چون مأمومی برای تجدید وضو یا کاری دیگر چند دقیقه از صف غیبت کردن خواهد، بجای خویش مهری یا جای مهری یا سبحه و یا شانه ای گذارد تا دیگری جای او نگیرد و این عمل را جای مهر گذاشتن گویند. و در استعمال ثانوی از این تعبیر دستاویز و بهانه ٔ کوچکی برای تجدید دعوی و نزاعی باقی گذاشتن اراده کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
جایی بنشین که برنخیزانندت (یا) که برنخیزی . نظیر: اِجلس حیث یُؤخذبیدک و تُبرّ و لاحیث یُؤخذ برجلک و تُجر. نظیر: ایاک و صدرالمجلس فانّه قلعه . (از امثال و حکم دهخدا)؛یعنی جا و مقام خود را بشناس و از آن پا فراتر مگذار.
جایی رفت که عرب نی انداخت ؛ به آنجا رفت که بازگشتی برای او نیست :
تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت
دل رفت بجائیکه عرب رفت و نی انداخت .
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا.
نظیر:
پنجه با ساعد سیمین چو نیندازی به .
رجوع به پنجه با ساعد سیمین ... شود.
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی ؟
جایی که بود گردی ، امید سواری هست .
مصرع دیگر شعر چنین است :
از خاک وجود من شاید که گلی روید.
جایی که پشک و مشک بیک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.
نظیر:
چو نیست هیچ تمیز از قصور عقل چه نقص ؟
چو نیست هیچ سخندان ، وفور عقل چه سود؟.
و نظیر:
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی .
و نظیر:
همای گو مفکن سایه ٔشرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد.
جایی که حسین (ع ) تشنه مرد اگر بر یزید باران لعنت ببارد جای آن است . (از بهار عجم ).
جایی که راز گویند گوش مدارید . (منسوب به انوشیروان ). (از امثال و حکم دهخدا).
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را .
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش .
جایی که شتر بود بیک غاز
خر قیمت واقعی ندارد.
جائی که شاهین چنگ زند پای کبک در رقص برنمیخزد . (از بهار عجم ).
جایی که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد؟
نظیر: جایی که گوشت نیست چغندر پهلوان است . در نبودن راحج مرجوح مطلوب باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
جایی که میوه نیست چغندر سلطان المرکبات است ، نظیر: جایی که گوشت نیست چغندر پهلوان است . (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع بمثل قبل شود.
جایی که نظر عنایت الهی نباشد سعی مخلوق چه اثر کند . (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ) (از امثال و حکم دهخدا).
جایی که نمک خوری ، نمکدان مشکن . نظیر:
هر کس که نمک خورد و نمکدان شکند
در محفل رندان جهان سگ به از اوست .
جایی نمیخوابد که آب زیرش رود ؛ یعنی او را نتوان فریفت :
بجائی نخوابد عقاب دلیر
که آبی توان هشتن او را بزیر.
|| منزلت . مقام . شغل . عمل :
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .
وزارت مرا دادند و نه جای من بود. (تاریخ بیهقی ).
اگرچه پرستی ورا بیشمار
برو برمکن ناز و کژی میار
که گرخواهد او چون تویابد بسی
دهد جای و جاهت بدیگر کسی .
|| بنا. ساختمان :
همی سوخت شهر و همی کند جای
هر آنجا که اندر نهادند پای .
|| موقع.هنگام . وقت :
کی عیب سر زلف بت از کاستن است ؟
چه جای بغم نشستن و خاستن است ؟
جای طرب و نشاط و می خواستن است
کآراستن سرو به پیراستن است .
|| مجازاً، امکان . توانائی . مجال :
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست گرم ، خون من حلال بود .
اباویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست .
هرچند جای آن نیست . (کلیله و دمنه ).
|| وطن . زادگاه . اقامتگاه : و پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود، هر کسی بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ ). پس حذیل ... سواع (نام بتی است ) را بپذیرفت بجای خویش برد و حمیر نسر بپذیرفت . (مجمل التواریخ ). || عوض . بدل : امیر روی سوی او کرد و گفت سپاه سالار ما را بجای برادراست . (تاریخ بیهقی ).
دهقان کشتمند رضای خدای باش
واندر زمین قریه ٔ دل تخم خیر کار
تا جاش برگری بقیامت ثواب و مزد
این است کار و بهتر از این کار خود چه کار؟
|| رنگی از رنگهای اسب یعنی سرخی که بسیاهی مایل باشد. (ناظم الاطباء). || گل چنبیلی . (الفاظالادویه ). نام گلی هم هست و آن در هندوستان بسیار است . (برهان ).
- از جای اندرآمدن ؛ حرکت کردن . از جای جستن . براه افتادن :
برانگیخت که پیکر بادپای
بگرز گران اندر آمد ز جای .
برآمد ز در ناله ٔ کرنای
سپهبد بجنگ اندر آمد ز جای .
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
تو گفتی که دارددر و دشت پای .
- از جای برآمدن ؛ حمله بردن . تاختن :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی در آورد پای .
چو تنگ اندرآمد گو نامدار
برآمد ز جا خسرو شهریار.
- از جای برآمدن خورشید ؛ طلوع کردن آن :
همی باش در پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآمد ز جای .
- از جای برداشتن ؛ هزیمت دادن . شکست و فراری دادن . راندن : لشکر نصرت پیکر پادشاه هفت کشور بر میمنه ای که امین ملک داشت حمله کردند و از جای برداشتند. (جهانگشای جوینی ).
- از جای برکردن ؛ بحرکت درآوردن . بجولان درآوردن . بشتاب راندن :
بگفت این و از جای برکرد اسب
همی تاخت برسان آذرگشسب .
- از جای بشدن ؛ خشم گرفتن . از جای در رفتن . خشم کردن . متغیر شدن . سخت خشمگین شدن . عصبانی شدن . غضبناک شدن . برآشفتن . خشم گرفتن : خبر مرگ فرود بکیخسرو ببردند و کیخسرو را سخت آمد و از جای بشد و نامه کرد بعم خویش که طوس را بند کن . (ترجمه ٔ طبری ). امیر بر این ملطفه واقف گشت . و نیک از جای بشد، و در حال چیزی نگفت . دیگر روز... (تاریخ بیهقی ). چون چشم افشین بر من فتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست . (تاریخ بیهقی ). گفتم [ بونصر مشکان ] چنین و چنان بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد. (تاریخ بیهقی ). گفت مگر ماه بدانست که من خرطوم در آب کردم از جای بشد. (کلیله دمنه ).
- || ترسیدن : وی [ خوارزمشاه ] سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد، اما تجلدی تمام کرد تا بجای نیاوردند که وی از جای بشده است . (تاریخ بیهقی ).
- || از بند بیرون آمدن استخوان ؛ انفکاک . (یادداشت مؤلف ).
- || جابجا شدن ؛ از جا دررفتن ، چنانکه جابجا شدن استخوانی در تن در اثر سقوطیا زخمی . (یادداشت مؤلف ).
- از جای جستن ؛ به یکبار برخاستن . از جا پریدن .
- از جای جنبیدن ؛ حرکت کردن .
- از جای دررفتن ؛ دفعةً خشم آوردن . (یادداشت مؤلف ).
- از جای رفتن ، ز جای رفتن یا برفتن ؛ بحرکت درآمدن ، براه افتادن :
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد و ناله ٔ کَرّنای .
برفتند با شادمانی زجای
نهادند سر سوی پرده سرای .
هیونان کف افکن بادپای
برفتند چون رعد غران ز جای .
خوارزمشاه و قلب از جای برفتند. (تاریخ بیهقی ص 352).
- || خشمگین شدن : از این معنی رکن الدوله از جای برفت و انکاری عظیم بکرد و بمبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت دراز نوشت . (مجمل التواریخ ).
- بار در جای کردن ؛ مجازاً خوردن و آشامیدن : منجوق سالار کجاتان سرمست بود نه جای خود نشست ، بلکه فراترآمد، خوارزمشاه بخندید، گفت سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیر خفته است . (تاریخ بیهقی ).
- بازجای آمدن دل ؛ آرام شدن آن . قرار یافتن :
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای .
- باز جای شدن ؛ برگشتن بمحل خود. سالم بمنزل رسیدن :
ز ترکان نرستند جز اندکی
نشد باز جای از دوصدشان یکی .
- بجای ِ ؛ در حق . درباره ٔ :
بجای من نیکوئیهای فراوان کرد. (ترجمه ٔ طبری ). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد بنشست و پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد، نصر سیار بجای توآن کرد که کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). شما بدکردارترید بجای یوسف از آنکه او کرد بجای شما. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
شه شهریاران بگفت ای پسر
گناهی ندانم بجای پدر.
همه هرچه گفتی سزای من است
ز تو نیکوئیها بجای من است .
بجای شما آن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان .
بجای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی .
بجای او بماند جای او بمن
وفا نمود جای او بجای او.
نعمت آجل و عاجل بتو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود هرچه بجای تو کند.
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکرتو گوید بصدهزار زبان .
نیکوئی کرد بجای من ولیکن چه بود
آنکه پاداش دهنده است بصیر است و علیم .
ناخواسته بجای همه کس همی کنی
آن نیکوئی که کرد بجای تو کردگار.
آن مهترزاده را بجای من ایادی بسیار است . (تاریخ بیهقی ).
و هرچه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و به اقضای ایزد عز ذکره نتوانست برآمد. (تاریخ بیهقی ).
نه هرگز بجایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام .
چه کردم بجای تو از بد بگوی
که بایست شد با منت جنگجوی .
بدان کو دل و جان و رای من است
بر او هرچه کردی بجای من است .
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
که را شایی چومر خود را نشایستی .
خداوند جهان سلطان بجای هیچ فرزندی
کجا کرده ست این اکرام و این اعزاز و این احسان .
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی .
بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بجای او کرامتها کرد. (نوروزنامه ). گفتا ترا چه زیان دارد اگر معاویه خلافت یابد و هرچه تو خواهی بجای تو بکند. (مجمل التواریخ ). چون مکتفی بخلافت بنشست از حال عمروبن اللیث بازپرسید گفتند زنده است در حبس ، خرم گشت ، که عمروبن اللیث بجای مکتفی بسیار خدمت کرده بود. در آن عهد که پدرش بجانب ری فرستاده بود. (مجمل التواریخ ). [ و قباد فیروز ] سوفرا را با چندین نیکوئی بجای قباد از گفتار بدگویان بکشت . (مجمل التواریخ ).
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی .
نیک آمدم به ری بدِ من بین بجای من
ای کاش دانمی که چه کردم بجای ری .
مرا نگوئی کاخر بجای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی .
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.
آنرا که بجای تست هر دم کرمی
عذرش بنه ار کند بعمری ستمی .
تو بجای پدر چه کردی باز
تا همان چشم داری از پسرت .
خداوندی بجای بندگان کرد
خداوندا از آفاتش نگهدار.
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
- || در عوض . بدل . عوض . جانشین :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده
نه مانیده است سار اوی و کره ٔ اوت مانیده .
ز آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن ، سیمین همه بش و مسمار.
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی .
گر او رفتی بجای حیدر گرد
برزم شاه گبران عمروعشر
نز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر.
بجای خشتچه گر بیست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گند از بغلت .
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک .
تو تنها بجای پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم .
دل من خواست همی برکف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد بدهد که سزاست .
بجای جوانان شمشیرزن
چهل سالگان خواستی زانجمن .
یکی سرخ گوهر بجای چراغ
فروزان از آن خانه و کوه و راغ .
بجای او بماند جای او بمن
وفا نمود جای او بجای او.
بیکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گل زار.
حاجب فاضل عم خوارزمشاه ادام اله تأییده ما را امروز بجای پدر است . (تاریخ بیهقی ).
مشو گرچه زن لابه سازد بسی
بجای تو بفرست دیگر کسی .
بجای نعل نومه بسته بر پای
بجای در پروین بفته در بش .
و کسی را میخواهم که این مال را نگاه دارد و هرچه مینگرم بجای تو نیست . (قصص الانبیاء). اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد... ولیکن هیچ چیز بجای روی نیکو نیست . (نوروزنامه ). اگر بجای تو کسی دیگر بودی او را هیچ ابقا نکردی . (تاریخ بخارا).
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قیس ساعده کامل بود نه قیس خطیم .
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه .
- || بموقع. بوقت . بهنگام : آن حال نیز شرح کنم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ).
- || بمقام . مناسب حال :
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری درین بسر بردیم .
- || لایق . درخور. کارآمد : این بکتکین خردمند و بجایست مرد جلد و کاری . (تاریخ بیهقی ص 566).
- || پاداش . تلافی . عوض :
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی باد آفراهی .
ببخشیم دیگر همه بر سپاه
بجای مکافات کرده گناه .
بجای نکوکار نیکی کنم
دل مرد درویش را نشکنم .
ز بس بر سختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله .
- || بقیاس . مقابل :
بجای آنک تو کردی بر ایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان .
بچشم هر کسی او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار.
- بجای ْ ؛ درحال . فوراً. درفور :
پسرش ازدلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای .
بناکام از او بستد و هم بجای
بخورد و بیفتاد بیجان ز پای .
فرو ریختی هر دو پرش بجای
از آن پس نرفتی مگر جز بپای .
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای .
- بجای آمدن ؛ کامل شدن . تمام شدن . اجرا شدن :
چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیده ٔ مردم پاک رای .
ز هر دانشی زو بپرسید رای
همه پاسخ آمد یکایک بجای .
چو آن کارهای وی آمد بجای
ز جای مهین برتر آورد پای .
- || فراهم شدن ؛ ترکیب شدن :
چو این چارگوهر بجای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد بتن راست کردند رای .
- || درست بودن ؛ صحیح بودن :
چو گفتارهای تو آید بجای
بدان سان که گفتی بپاکیزه رای .
چو راه فریدون شود نادرست
عزیز و مسیحا و هم زند و اُسْت
سخن گفتن مزدک آید بجای
نباشد بگیتی جز او رهنمای .
- || حاصل شدن ؛ بدست آمدن :
همه کوه بسپرد یک یک بپای
بر رنج او هم نیامد بجای .
که این نام و جای بمدتی سخت دراز بجای آمده . (تاریخ بیهقی ص 18). تا خدای تعالی سلطان محمود سبکتکین را بر ایشان گماشت و به ری آمد با سپاه و ... ایشان را جمله قبض کرد و چندان خواسته از هر نوع بجای آمد که آنرا حد و کرانه نبود.(از مجمل التواریخ ). بر آتش بگداختند اندکی زر بجای آمد. (مجمل التواریخ ).
- بجای آمدن حال کسی ؛ افاقه یافتن . به شدن . بهبودی یافتن : مریض حالش بجای آمد.
- بجای آوردن ؛ انجام دادن . ادا کردن . بپای داشتن . گزاردن . کردن . معمول داشتن :
بیاریم چیزی که خواهی بجای
یک امروز با من بشادی گرای .
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هرچه رود. (تاریخ بیهقی ). خواجه حسن ... تقربی و خدمتی نیکو کرده چون پیش آمد با نثاری تمام و هدیه ای به افراط و رسم خدمت بجای آورد. (تاریخ بیهقی ). و معونت و مظاهرت خویش را پیش وی آرم و شرایط یگانگی بجای آرم . (تاریخ بیهقی ).
بیزدان که ننشینم آنگه ز پای
مگر کامت آرم سراسر بجای .
و جهانیان را واجب است آئین پادشاهان بجای آوردن . (نوروزنامه ). گرم و سرد چشیده ، نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت به جای آورد. (گلستان ). گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم گردانیده است و ترا بر وی فضل داده ، شکر نعمت رب العالمین بجای آر. (گلستان ). ملک دانشمند را مؤاخذت کرد، که وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی . (گلستان ). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان ).
- || ادا کردن واجبی شرعی : نماز را بجای آورد. در آن سال حج بجای آورد.
- || شناختن ؛ تشخیص دادن . دریافتن :
سلیج است و خرگاه و پرده سرای
فزون زانکه اندیشه آرد بجای .
وگر شاه و فرزانگان این بجای
نیارند و روشن ندارند رای .
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید.
همه شهر ایران و توران به پای
سپردند و نامد نشانش به جای .
هرچه هر دو تن داشتند دربستند وسواران جلد کردند با آن پوشیده چنانکه کس بجای نیاورد و نیمشب گسیل کردند. (تاریخ بیهقی ). سه پیر بودندندیمان وی هم زاد او با او نشستندی ، کس بجای نیاورد.(تاریخ بیهقی ). از مسعدی شنودم وکیل در خوارزمشاه که وی سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیاورند که وی از جای بشده است . (تاریخ بیهقی ). تا از بعد متوکل آنرا (گور حسین بن علی علیهماالسلام ) عمارت بجای آوردند. (مجمل التواریخ ). مجنون بفراست بجای آورد. (گلستان ). مگر درویشی که بجای آورد. (گلستان ).
- بجای آوردن کین ؛ کشیدن کین . گرفتن کین . انتقام گرفتن :
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
- بجای بودن ؛ برقرار بودن . باقی بودن .پایدار بودن :
سپهری که پشت مرا کرد کوژ
نشد پست و گردان بجایست نوز.
از ایشان بود تخت مردی بجای
وزیشان بود نام مردی بپای .
نه بی تخت شاهی بود دین بجای
نه بی دین بود شهریاری بپای .
و این عهد در دست فرزندان ایشان [ خانواده ٔ سلمان فارس ] هنوز بجای است . (مجمل التواریخ ). پس پسرش را در آتش بسوخت و این رسم هنوز بجاست . (مجمل التواریخ ).
- || آرام بودن ؛ ساکن بودن :
در این میانه که او می نخورد و برننشست .
شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای .
- || زنده بودن :
خواهمی من که بجایستی بهرام امروز
تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار.
و خضر هنوز بجایست تا خدای تعالی خواهد. (مجمل التواریخ ). و الیاس هنوز بجایست . (مجمل التواریخ ). جدش هنوز بجای بود. (مجمل التواریخ ).
- بجای خود نشاندن کسی ، کسی را بجای خود نشاندن ؛ حد کسی را باو فهماندن . او را با گفتاری درست یا عملی به حد و قدر خود بازگردانیدن .
- بجای ْ داشتن ، به جای بودن ؛ ثابت بودن . باقی بودن :
پس از مرگ نامش بدارد بجای
ازیرا پسر خواندش رهنمای .
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بجای .
برو خواندند آفرین خدای
که تا جای باشد تو باشی بجای .
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
ملکا در ملکی فر همایست ترا
تا بجایست جهان ملک بجایست ترا.
بجای باد سلطان معظم ابوشجاع فرخزادبن ناصر دین اﷲ که وی را بنواخت . (تاریخ بیهقی ص 287). امروز سنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائة (451 هَ .ق .) بحمداﷲ تعالی بجایست . (تاریخ بیهقی ص 286).
بجایست در من بفضل خدای
هم آن فهم و آن طبع معنی پذیر.
- بجای رسیدن ؛ بکمال رسیدن . کامل شدن :
هرآنگه که گوئی رسیدم بجای
نباید ز گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادانترین کس توئی
اگر پند دانندگان نشنوی .
- || بحد بلوغ رسیدن ؛ بالغ شدن :
چنان بود قیصر بدانگه به رای
که چون دختر او رسیدی بجای .
چنین کودک نارسیده بجای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای .
رسیدند هر دو بمردی بجای
بدآموز شد هر دو را رهنمای .
- بجای رسیدن میوه یا نبات ؛ پخته شدن . رسیدن . بکمال رسیدن و پختن میوه . الاعتمام . (زوزنی ).
- بجای ْ کردن ؛ حاضر و آماده و تهیه کردن :
پس از پشت میش و بره پشم وموی
برید و برشتن نهادند روی
بکوشش از آن کرد پوشش بجای
بگستردنی هم بد او رهنمای .
- بجای کسی یا چیزی کردن ؛درباره و در حق او خدمتی نمودن : او را [ معن زایده را ] طلبید و زنهار داد و بسیار نیکوی کردبجای او. (مجمل التواریخ ).
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود ز اهل کرم .
هرچه کنی بخود کنی گر همه نیک و بد کنی
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی ؟
- بجای ماندن ؛ باقی ماندن . بجای ماندن چیزی یا کسی را؛ ترک کردن او را : دختر کودکی سخت خرد او بخانه بجای ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249). دیگر قصه بجای ماندم که دراز است و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی ).
- بجای مردی رسیدن ؛ بالغ شدن : و تا کسری نوشیروان بجای مردی رسیده بود، دین مزدکی باطل کرد بحجت . (مجمل التواریخ ).
- بجای نارسیدن ؛ بحدّ بلوغ نرسیدن . رشید ناشدن .
- برجای ؛ فوراً. درحال . بی درنگ :
همه تنش برجای لرزان شدی
وز آن لرزه برجای بیجان شد.
و حمله برد وگریز بر سواری زد و او را و اسبش را برجای خود بشکست . (راحةالصدور راوندی ). تو این دو بیت بر جای نویس و نگاهدار. چه باید ترا و حرم ترا... برجای نویس تا با تو آنجا فرستم . (تاریخ سیستان ).
- بر جای بودن ؛ باقی بودن . ثابت بودن . برقرار بودن . ثبات :
تو دانی که ما سخت بیچاره ایم
نه بر جای خواری و بیغاره ایم .
نه بینی زان همه یک خشت بر پای
ثنای عنصری مانده است بر جای .
چگونه است که گونه بر جای است و تن قویتر است . سبب چیست . (تاریخ بیهقی ). رستم ... را که قارن بن شهریار کور کرده بود اما روشنائی برجای بود و پوشیده میداشت . (تاریخ طبرستان ). و اثر آن [ عمارت ] در میان بیشتر همه برجای است . (تاریخ طبرستان ).
- || حیات داشتن . زنده بودن : همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم ... که برجای است باقی . (تاریخ بیهقی ). پسر علی ... امروز عزیزاً و مکرماً برجای است بغزنین و همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته . (تاریخ بیهقی ). امروز این دو تن برجایند. (تاریخ بیهقی ص 255). در آخر عمرش ... بزرگان همه بر جای بودند. (مجمل التواریخ ).
- برجای کسی نشستن ؛ خلف و جانشین وی بودن : ملوک روزگار... چون ... مردند. فرزندان ایشان ...بر جایهای ایشان نشستند. (تاریخ بیهقی ).
- بر جای کشتن و مردن ؛ فی الفور کشتن . جابجا مردن . در همانجا بی درنگ کشتن و مردن .
- بر جای ماندن ؛ باقی گذاشتن :
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
- || ثابت بودن . باقی ماندن : مرد با خردی تمام بود (خواجه حسن )... لاجرم جاهش بر جای ماند. (تاریخ بیهقی ).
- درجای ؛ بی درنگ . فوراً.
- || در جای مردن ؛ فی الحال مردن . بلافاصله مردن . بر جای سرد شدن .
- دل از جای بردن ؛ دل ربودن :
من رهی آن نرگسک خرد برگ
برده بکنبوره دل از جای خویش .
- دل بجای آمدن ؛ آرامش یافتن . آسوده شدن :
چو ایرانیان را دل آمد بجای
ببودند در پیش یزدان بپای .
- دل بجای بودن ؛ قوی دل بودن . نترسیدن :
بود تن قوی تا بود دل بجای
چو ترسید دل دست شد سست و پای .
- دل بجای داشتن ؛ بر خود نلرزیدن . آرام و مطمئن بودن . دل از دست ندادن . نترسیدن .
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب .
ملک حمیر بانک برزد که مترسید و دل بجای دارید که بمقصود رسیدیم . (مجمل التواریخ ).
- دل ز جای شدن ؛ برآشفتن . خشمگین شدن . بی قرار شدن . مضطرب گشتن :
برفور آمد بپرده سرای
ز خون برادر شده دل ز جای .
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آن عده پیش .
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین بکوه اندرون ساخت جای .
اگر تخت یابی و گر تاج و گنج
و گر چند پوینده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت .
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر غژب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام .
در جوانمردی جائیست که نیست
وهم را از بر او جای گذار.
در جوانمردی جائیست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم .
مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم ، تکلفی دیدم فوق الحد والوصف . (تاریخ بیهقی ). قصد شکارگاه کردم نزدیک نماز شب آنجای رسیدم . (تاریخ بیهقی ). بخانه ٔ ما در گنبدی دو و سه جای خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی ).
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
تن زنده را در جهان جای از اوست
خم چرخ گردنده بر پای از اوست .
دل از دین نباید که ویران بود
که ویران زمین جای دیوان بود.
سخن راجای باید جست هموار
به میدان در رود خوش اسب رهوار.
دشمن ما بر ما در جای خویش
بد نکند گرچه بدل دشمن است .
فلان جای یکی راسو است . (کلیله و دمنه ).
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست .
- امثال :
به جای شمع کافوری چراغ نفت می سوزد . (از امثال و حکم دهخدا)
جای ارزن نیست ؛ همه ٔ مجلس یا محل انباشته ٔ مردم است :
کس از مرد در شهر واز زن نماند
در آن بتکده جای ارزن نماند.
نظیر: جای سوزن انداختن نیست و گربه را مجال گذر نیست . و سگ سیلی میخورد، گربه طپانچه ، و سگ صاحبش را نمیشناسد. (از امثال وحکم دهخدا).
جای دزدزده تا چهل روز ایمن است ؛ نظیر: راه یا جاده ٔ دزدزده تا چهل روز ایمن است . (از امثال و حکم دهخدا).
جای سوزن انداختن نیست ؛ جای ارزن نیست . (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به «جای ارزن نیست » شود.
جای شکرش باقیست ؛ باید سپاس داشت که ازاین سخت تر و بدتر نشده است . ولی این تعبیر بیشتر بطنزی آمیخته ٔ بمزاح ، در خلاف این معنی گفته میشود. (ازامثال و حکم دهخدا).
جای شیران شغالان لانه دارند ؛ نظیر:
آن قصر که جمشید در آن جام گرفت
آهوبچه کرد و شیر آرام گرفت .
برجای رطل و جام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغ است و زغن .
جای گل گل باش ، جای خار خار .
مصرع دیگر شعر چنین است :
نور را هم نور شو با نار نار.
نظیر:
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار.
جای گنج ویرانه است ؛ نظیر: گنج در ویرانه است . (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به گنج در ویرانه است شود.
جای مهر گذاشتن ؛ چون مأمومی برای تجدید وضو یا کاری دیگر چند دقیقه از صف غیبت کردن خواهد، بجای خویش مهری یا جای مهری یا سبحه و یا شانه ای گذارد تا دیگری جای او نگیرد و این عمل را جای مهر گذاشتن گویند. و در استعمال ثانوی از این تعبیر دستاویز و بهانه ٔ کوچکی برای تجدید دعوی و نزاعی باقی گذاشتن اراده کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
جایی بنشین که برنخیزانندت (یا) که برنخیزی . نظیر: اِجلس حیث یُؤخذبیدک و تُبرّ و لاحیث یُؤخذ برجلک و تُجر. نظیر: ایاک و صدرالمجلس فانّه قلعه . (از امثال و حکم دهخدا)؛یعنی جا و مقام خود را بشناس و از آن پا فراتر مگذار.
جایی رفت که عرب نی انداخت ؛ به آنجا رفت که بازگشتی برای او نیست :
تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت
دل رفت بجائیکه عرب رفت و نی انداخت .
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا.
نظیر:
پنجه با ساعد سیمین چو نیندازی به .
رجوع به پنجه با ساعد سیمین ... شود.
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی ؟
جایی که بود گردی ، امید سواری هست .
مصرع دیگر شعر چنین است :
از خاک وجود من شاید که گلی روید.
جایی که پشک و مشک بیک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.
نظیر:
چو نیست هیچ تمیز از قصور عقل چه نقص ؟
چو نیست هیچ سخندان ، وفور عقل چه سود؟.
و نظیر:
ورنه پشک و مشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی .
و نظیر:
همای گو مفکن سایه ٔشرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد.
جایی که حسین (ع ) تشنه مرد اگر بر یزید باران لعنت ببارد جای آن است . (از بهار عجم ).
جایی که راز گویند گوش مدارید . (منسوب به انوشیروان ). (از امثال و حکم دهخدا).
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را .
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش .
جایی که شتر بود بیک غاز
خر قیمت واقعی ندارد.
جائی که شاهین چنگ زند پای کبک در رقص برنمیخزد . (از بهار عجم ).
جایی که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد؟
نظیر: جایی که گوشت نیست چغندر پهلوان است . در نبودن راحج مرجوح مطلوب باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
جایی که میوه نیست چغندر سلطان المرکبات است ، نظیر: جایی که گوشت نیست چغندر پهلوان است . (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع بمثل قبل شود.
جایی که نظر عنایت الهی نباشد سعی مخلوق چه اثر کند . (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ) (از امثال و حکم دهخدا).
جایی که نمک خوری ، نمکدان مشکن . نظیر:
هر کس که نمک خورد و نمکدان شکند
در محفل رندان جهان سگ به از اوست .
جایی نمیخوابد که آب زیرش رود ؛ یعنی او را نتوان فریفت :
بجائی نخوابد عقاب دلیر
که آبی توان هشتن او را بزیر.
|| منزلت . مقام . شغل . عمل :
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .
وزارت مرا دادند و نه جای من بود. (تاریخ بیهقی ).
اگرچه پرستی ورا بیشمار
برو برمکن ناز و کژی میار
که گرخواهد او چون تویابد بسی
دهد جای و جاهت بدیگر کسی .
|| بنا. ساختمان :
همی سوخت شهر و همی کند جای
هر آنجا که اندر نهادند پای .
|| موقع.هنگام . وقت :
کی عیب سر زلف بت از کاستن است ؟
چه جای بغم نشستن و خاستن است ؟
جای طرب و نشاط و می خواستن است
کآراستن سرو به پیراستن است .
|| مجازاً، امکان . توانائی . مجال :
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست گرم ، خون من حلال بود .
اباویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست .
هرچند جای آن نیست . (کلیله و دمنه ).
|| وطن . زادگاه . اقامتگاه : و پیش از این با مهتران شهرها سگالیده بود، هر کسی بجای خویش حبشیان را بکشد. (مجمل التواریخ ). پس حذیل ... سواع (نام بتی است ) را بپذیرفت بجای خویش برد و حمیر نسر بپذیرفت . (مجمل التواریخ ). || عوض . بدل : امیر روی سوی او کرد و گفت سپاه سالار ما را بجای برادراست . (تاریخ بیهقی ).
دهقان کشتمند رضای خدای باش
واندر زمین قریه ٔ دل تخم خیر کار
تا جاش برگری بقیامت ثواب و مزد
این است کار و بهتر از این کار خود چه کار؟
|| رنگی از رنگهای اسب یعنی سرخی که بسیاهی مایل باشد. (ناظم الاطباء). || گل چنبیلی . (الفاظالادویه ). نام گلی هم هست و آن در هندوستان بسیار است . (برهان ).
- از جای اندرآمدن ؛ حرکت کردن . از جای جستن . براه افتادن :
برانگیخت که پیکر بادپای
بگرز گران اندر آمد ز جای .
برآمد ز در ناله ٔ کرنای
سپهبد بجنگ اندر آمد ز جای .
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
تو گفتی که دارددر و دشت پای .
- از جای برآمدن ؛ حمله بردن . تاختن :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی در آورد پای .
چو تنگ اندرآمد گو نامدار
برآمد ز جا خسرو شهریار.
- از جای برآمدن خورشید ؛ طلوع کردن آن :
همی باش در پیش پرده سرای
چو خورشید تابان برآمد ز جای .
- از جای برداشتن ؛ هزیمت دادن . شکست و فراری دادن . راندن : لشکر نصرت پیکر پادشاه هفت کشور بر میمنه ای که امین ملک داشت حمله کردند و از جای برداشتند. (جهانگشای جوینی ).
- از جای برکردن ؛ بحرکت درآوردن . بجولان درآوردن . بشتاب راندن :
بگفت این و از جای برکرد اسب
همی تاخت برسان آذرگشسب .
- از جای بشدن ؛ خشم گرفتن . از جای در رفتن . خشم کردن . متغیر شدن . سخت خشمگین شدن . عصبانی شدن . غضبناک شدن . برآشفتن . خشم گرفتن : خبر مرگ فرود بکیخسرو ببردند و کیخسرو را سخت آمد و از جای بشد و نامه کرد بعم خویش که طوس را بند کن . (ترجمه ٔ طبری ). امیر بر این ملطفه واقف گشت . و نیک از جای بشد، و در حال چیزی نگفت . دیگر روز... (تاریخ بیهقی ). چون چشم افشین بر من فتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست . (تاریخ بیهقی ). گفتم [ بونصر مشکان ] چنین و چنان بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد. (تاریخ بیهقی ). گفت مگر ماه بدانست که من خرطوم در آب کردم از جای بشد. (کلیله دمنه ).
- || ترسیدن : وی [ خوارزمشاه ] سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد، اما تجلدی تمام کرد تا بجای نیاوردند که وی از جای بشده است . (تاریخ بیهقی ).
- || از بند بیرون آمدن استخوان ؛ انفکاک . (یادداشت مؤلف ).
- || جابجا شدن ؛ از جا دررفتن ، چنانکه جابجا شدن استخوانی در تن در اثر سقوطیا زخمی . (یادداشت مؤلف ).
- از جای جستن ؛ به یکبار برخاستن . از جا پریدن .
- از جای جنبیدن ؛ حرکت کردن .
- از جای دررفتن ؛ دفعةً خشم آوردن . (یادداشت مؤلف ).
- از جای رفتن ، ز جای رفتن یا برفتن ؛ بحرکت درآمدن ، براه افتادن :
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد و ناله ٔ کَرّنای .
برفتند با شادمانی زجای
نهادند سر سوی پرده سرای .
هیونان کف افکن بادپای
برفتند چون رعد غران ز جای .
خوارزمشاه و قلب از جای برفتند. (تاریخ بیهقی ص 352).
- || خشمگین شدن : از این معنی رکن الدوله از جای برفت و انکاری عظیم بکرد و بمبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت دراز نوشت . (مجمل التواریخ ).
- بار در جای کردن ؛ مجازاً خوردن و آشامیدن : منجوق سالار کجاتان سرمست بود نه جای خود نشست ، بلکه فراترآمد، خوارزمشاه بخندید، گفت سالار دوش بار بیشتر در جای کرده است و دیر خفته است . (تاریخ بیهقی ).
- بازجای آمدن دل ؛ آرام شدن آن . قرار یافتن :
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای .
- باز جای شدن ؛ برگشتن بمحل خود. سالم بمنزل رسیدن :
ز ترکان نرستند جز اندکی
نشد باز جای از دوصدشان یکی .
- بجای ِ ؛ در حق . درباره ٔ :
بجای من نیکوئیهای فراوان کرد. (ترجمه ٔ طبری ). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد بنشست و پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد، نصر سیار بجای توآن کرد که کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). شما بدکردارترید بجای یوسف از آنکه او کرد بجای شما. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
شه شهریاران بگفت ای پسر
گناهی ندانم بجای پدر.
همه هرچه گفتی سزای من است
ز تو نیکوئیها بجای من است .
بجای شما آن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان .
بجای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی .
بجای او بماند جای او بمن
وفا نمود جای او بجای او.
نعمت آجل و عاجل بتو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود هرچه بجای تو کند.
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .
بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکرتو گوید بصدهزار زبان .
نیکوئی کرد بجای من ولیکن چه بود
آنکه پاداش دهنده است بصیر است و علیم .
ناخواسته بجای همه کس همی کنی
آن نیکوئی که کرد بجای تو کردگار.
آن مهترزاده را بجای من ایادی بسیار است . (تاریخ بیهقی ).
و هرچه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و به اقضای ایزد عز ذکره نتوانست برآمد. (تاریخ بیهقی ).
نه هرگز بجایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام .
چه کردم بجای تو از بد بگوی
که بایست شد با منت جنگجوی .
بدان کو دل و جان و رای من است
بر او هرچه کردی بجای من است .
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
که را شایی چومر خود را نشایستی .
خداوند جهان سلطان بجای هیچ فرزندی
کجا کرده ست این اکرام و این اعزاز و این احسان .
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی .
بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بجای او کرامتها کرد. (نوروزنامه ). گفتا ترا چه زیان دارد اگر معاویه خلافت یابد و هرچه تو خواهی بجای تو بکند. (مجمل التواریخ ). چون مکتفی بخلافت بنشست از حال عمروبن اللیث بازپرسید گفتند زنده است در حبس ، خرم گشت ، که عمروبن اللیث بجای مکتفی بسیار خدمت کرده بود. در آن عهد که پدرش بجانب ری فرستاده بود. (مجمل التواریخ ). [ و قباد فیروز ] سوفرا را با چندین نیکوئی بجای قباد از گفتار بدگویان بکشت . (مجمل التواریخ ).
چه اوفتاد و چه کردم گنه بجای تو من
چرا بجستن هجران چنین مهیائی .
نیک آمدم به ری بدِ من بین بجای من
ای کاش دانمی که چه کردم بجای ری .
مرا نگوئی کاخر بجای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی .
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.
آنرا که بجای تست هر دم کرمی
عذرش بنه ار کند بعمری ستمی .
تو بجای پدر چه کردی باز
تا همان چشم داری از پسرت .
خداوندی بجای بندگان کرد
خداوندا از آفاتش نگهدار.
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
- || در عوض . بدل . عوض . جانشین :
بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده
نه مانیده است سار اوی و کره ٔ اوت مانیده .
ز آبنوس دری اندر او فراشته بود
بجای آهن ، سیمین همه بش و مسمار.
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی .
گر او رفتی بجای حیدر گرد
برزم شاه گبران عمروعشر
نز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر.
بجای خشتچه گر بیست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گند از بغلت .
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک .
تو تنها بجای پدر بودیم
همان از پدر بیشتر بودیم .
دل من خواست همی برکف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد بدهد که سزاست .
بجای جوانان شمشیرزن
چهل سالگان خواستی زانجمن .
یکی سرخ گوهر بجای چراغ
فروزان از آن خانه و کوه و راغ .
بجای او بماند جای او بمن
وفا نمود جای او بجای او.
بیکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گل زار.
حاجب فاضل عم خوارزمشاه ادام اله تأییده ما را امروز بجای پدر است . (تاریخ بیهقی ).
مشو گرچه زن لابه سازد بسی
بجای تو بفرست دیگر کسی .
بجای نعل نومه بسته بر پای
بجای در پروین بفته در بش .
و کسی را میخواهم که این مال را نگاه دارد و هرچه مینگرم بجای تو نیست . (قصص الانبیاء). اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد... ولیکن هیچ چیز بجای روی نیکو نیست . (نوروزنامه ). اگر بجای تو کسی دیگر بودی او را هیچ ابقا نکردی . (تاریخ بخارا).
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قیس ساعده کامل بود نه قیس خطیم .
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه .
- || بموقع. بوقت . بهنگام : آن حال نیز شرح کنم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ).
- || بمقام . مناسب حال :
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری درین بسر بردیم .
- || لایق . درخور. کارآمد : این بکتکین خردمند و بجایست مرد جلد و کاری . (تاریخ بیهقی ص 566).
- || پاداش . تلافی . عوض :
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی باد آفراهی .
ببخشیم دیگر همه بر سپاه
بجای مکافات کرده گناه .
بجای نکوکار نیکی کنم
دل مرد درویش را نشکنم .
ز بس بر سختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله .
- || بقیاس . مقابل :
بجای آنک تو کردی بر ایشان در کتر شاها
حدیث رستم دستان یکی بود از هزار افسان .
بچشم هر کسی او را بزرگی و حشمت
بجای هر کس او را ایادی و کردار.
- بجای ْ ؛ درحال . فوراً. درفور :
پسرش ازدلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای .
بناکام از او بستد و هم بجای
بخورد و بیفتاد بیجان ز پای .
فرو ریختی هر دو پرش بجای
از آن پس نرفتی مگر جز بپای .
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای .
- بجای آمدن ؛ کامل شدن . تمام شدن . اجرا شدن :
چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیده ٔ مردم پاک رای .
ز هر دانشی زو بپرسید رای
همه پاسخ آمد یکایک بجای .
چو آن کارهای وی آمد بجای
ز جای مهین برتر آورد پای .
- || فراهم شدن ؛ ترکیب شدن :
چو این چارگوهر بجای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد بتن راست کردند رای .
- || درست بودن ؛ صحیح بودن :
چو گفتارهای تو آید بجای
بدان سان که گفتی بپاکیزه رای .
چو راه فریدون شود نادرست
عزیز و مسیحا و هم زند و اُسْت
سخن گفتن مزدک آید بجای
نباشد بگیتی جز او رهنمای .
- || حاصل شدن ؛ بدست آمدن :
همه کوه بسپرد یک یک بپای
بر رنج او هم نیامد بجای .
که این نام و جای بمدتی سخت دراز بجای آمده . (تاریخ بیهقی ص 18). تا خدای تعالی سلطان محمود سبکتکین را بر ایشان گماشت و به ری آمد با سپاه و ... ایشان را جمله قبض کرد و چندان خواسته از هر نوع بجای آمد که آنرا حد و کرانه نبود.(از مجمل التواریخ ). بر آتش بگداختند اندکی زر بجای آمد. (مجمل التواریخ ).
- بجای آمدن حال کسی ؛ افاقه یافتن . به شدن . بهبودی یافتن : مریض حالش بجای آمد.
- بجای آوردن ؛ انجام دادن . ادا کردن . بپای داشتن . گزاردن . کردن . معمول داشتن :
بیاریم چیزی که خواهی بجای
یک امروز با من بشادی گرای .
شهان گفته ٔ خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هرچه رود. (تاریخ بیهقی ). خواجه حسن ... تقربی و خدمتی نیکو کرده چون پیش آمد با نثاری تمام و هدیه ای به افراط و رسم خدمت بجای آورد. (تاریخ بیهقی ). و معونت و مظاهرت خویش را پیش وی آرم و شرایط یگانگی بجای آرم . (تاریخ بیهقی ).
بیزدان که ننشینم آنگه ز پای
مگر کامت آرم سراسر بجای .
و جهانیان را واجب است آئین پادشاهان بجای آوردن . (نوروزنامه ). گرم و سرد چشیده ، نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت به جای آورد. (گلستان ). گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم گردانیده است و ترا بر وی فضل داده ، شکر نعمت رب العالمین بجای آر. (گلستان ). ملک دانشمند را مؤاخذت کرد، که وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی . (گلستان ). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان ).
- || ادا کردن واجبی شرعی : نماز را بجای آورد. در آن سال حج بجای آورد.
- || شناختن ؛ تشخیص دادن . دریافتن :
سلیج است و خرگاه و پرده سرای
فزون زانکه اندیشه آرد بجای .
وگر شاه و فرزانگان این بجای
نیارند و روشن ندارند رای .
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید.
همه شهر ایران و توران به پای
سپردند و نامد نشانش به جای .
هرچه هر دو تن داشتند دربستند وسواران جلد کردند با آن پوشیده چنانکه کس بجای نیاورد و نیمشب گسیل کردند. (تاریخ بیهقی ). سه پیر بودندندیمان وی هم زاد او با او نشستندی ، کس بجای نیاورد.(تاریخ بیهقی ). از مسعدی شنودم وکیل در خوارزمشاه که وی سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیاورند که وی از جای بشده است . (تاریخ بیهقی ). تا از بعد متوکل آنرا (گور حسین بن علی علیهماالسلام ) عمارت بجای آوردند. (مجمل التواریخ ). مجنون بفراست بجای آورد. (گلستان ). مگر درویشی که بجای آورد. (گلستان ).
- بجای آوردن کین ؛ کشیدن کین . گرفتن کین . انتقام گرفتن :
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
- بجای بودن ؛ برقرار بودن . باقی بودن .پایدار بودن :
سپهری که پشت مرا کرد کوژ
نشد پست و گردان بجایست نوز.
از ایشان بود تخت مردی بجای
وزیشان بود نام مردی بپای .
نه بی تخت شاهی بود دین بجای
نه بی دین بود شهریاری بپای .
و این عهد در دست فرزندان ایشان [ خانواده ٔ سلمان فارس ] هنوز بجای است . (مجمل التواریخ ). پس پسرش را در آتش بسوخت و این رسم هنوز بجاست . (مجمل التواریخ ).
- || آرام بودن ؛ ساکن بودن :
در این میانه که او می نخورد و برننشست .
شنیده ای که دل خلق هیچ بود به جای .
- || زنده بودن :
خواهمی من که بجایستی بهرام امروز
تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار.
و خضر هنوز بجایست تا خدای تعالی خواهد. (مجمل التواریخ ). و الیاس هنوز بجایست . (مجمل التواریخ ). جدش هنوز بجای بود. (مجمل التواریخ ).
- بجای خود نشاندن کسی ، کسی را بجای خود نشاندن ؛ حد کسی را باو فهماندن . او را با گفتاری درست یا عملی به حد و قدر خود بازگردانیدن .
- بجای ْ داشتن ، به جای بودن ؛ ثابت بودن . باقی بودن :
پس از مرگ نامش بدارد بجای
ازیرا پسر خواندش رهنمای .
سر نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بجای .
برو خواندند آفرین خدای
که تا جای باشد تو باشی بجای .
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر.
ملکا در ملکی فر همایست ترا
تا بجایست جهان ملک بجایست ترا.
بجای باد سلطان معظم ابوشجاع فرخزادبن ناصر دین اﷲ که وی را بنواخت . (تاریخ بیهقی ص 287). امروز سنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائة (451 هَ .ق .) بحمداﷲ تعالی بجایست . (تاریخ بیهقی ص 286).
بجایست در من بفضل خدای
هم آن فهم و آن طبع معنی پذیر.
- بجای رسیدن ؛ بکمال رسیدن . کامل شدن :
هرآنگه که گوئی رسیدم بجای
نباید ز گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادانترین کس توئی
اگر پند دانندگان نشنوی .
- || بحد بلوغ رسیدن ؛ بالغ شدن :
چنان بود قیصر بدانگه به رای
که چون دختر او رسیدی بجای .
چنین کودک نارسیده بجای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای .
رسیدند هر دو بمردی بجای
بدآموز شد هر دو را رهنمای .
- بجای رسیدن میوه یا نبات ؛ پخته شدن . رسیدن . بکمال رسیدن و پختن میوه . الاعتمام . (زوزنی ).
- بجای ْ کردن ؛ حاضر و آماده و تهیه کردن :
پس از پشت میش و بره پشم وموی
برید و برشتن نهادند روی
بکوشش از آن کرد پوشش بجای
بگستردنی هم بد او رهنمای .
- بجای کسی یا چیزی کردن ؛درباره و در حق او خدمتی نمودن : او را [ معن زایده را ] طلبید و زنهار داد و بسیار نیکوی کردبجای او. (مجمل التواریخ ).
کرم کن بجای من ای محترم
که مولای من بود ز اهل کرم .
هرچه کنی بخود کنی گر همه نیک و بد کنی
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی ؟
- بجای ماندن ؛ باقی ماندن . بجای ماندن چیزی یا کسی را؛ ترک کردن او را : دختر کودکی سخت خرد او بخانه بجای ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249). دیگر قصه بجای ماندم که دراز است و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی ).
- بجای مردی رسیدن ؛ بالغ شدن : و تا کسری نوشیروان بجای مردی رسیده بود، دین مزدکی باطل کرد بحجت . (مجمل التواریخ ).
- بجای نارسیدن ؛ بحدّ بلوغ نرسیدن . رشید ناشدن .
- برجای ؛ فوراً. درحال . بی درنگ :
همه تنش برجای لرزان شدی
وز آن لرزه برجای بیجان شد.
و حمله برد وگریز بر سواری زد و او را و اسبش را برجای خود بشکست . (راحةالصدور راوندی ). تو این دو بیت بر جای نویس و نگاهدار. چه باید ترا و حرم ترا... برجای نویس تا با تو آنجا فرستم . (تاریخ سیستان ).
- بر جای بودن ؛ باقی بودن . ثابت بودن . برقرار بودن . ثبات :
تو دانی که ما سخت بیچاره ایم
نه بر جای خواری و بیغاره ایم .
نه بینی زان همه یک خشت بر پای
ثنای عنصری مانده است بر جای .
چگونه است که گونه بر جای است و تن قویتر است . سبب چیست . (تاریخ بیهقی ). رستم ... را که قارن بن شهریار کور کرده بود اما روشنائی برجای بود و پوشیده میداشت . (تاریخ طبرستان ). و اثر آن [ عمارت ] در میان بیشتر همه برجای است . (تاریخ طبرستان ).
- || حیات داشتن . زنده بودن : همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم ... که برجای است باقی . (تاریخ بیهقی ). پسر علی ... امروز عزیزاً و مکرماً برجای است بغزنین و همان خویشتن داری را با قناعت پیش گرفته . (تاریخ بیهقی ). امروز این دو تن برجایند. (تاریخ بیهقی ص 255). در آخر عمرش ... بزرگان همه بر جای بودند. (مجمل التواریخ ).
- برجای کسی نشستن ؛ خلف و جانشین وی بودن : ملوک روزگار... چون ... مردند. فرزندان ایشان ...بر جایهای ایشان نشستند. (تاریخ بیهقی ).
- بر جای کشتن و مردن ؛ فی الفور کشتن . جابجا مردن . در همانجا بی درنگ کشتن و مردن .
- بر جای ماندن ؛ باقی گذاشتن :
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
- || ثابت بودن . باقی ماندن : مرد با خردی تمام بود (خواجه حسن )... لاجرم جاهش بر جای ماند. (تاریخ بیهقی ).
- درجای ؛ بی درنگ . فوراً.
- || در جای مردن ؛ فی الحال مردن . بلافاصله مردن . بر جای سرد شدن .
- دل از جای بردن ؛ دل ربودن :
من رهی آن نرگسک خرد برگ
برده بکنبوره دل از جای خویش .
- دل بجای آمدن ؛ آرامش یافتن . آسوده شدن :
چو ایرانیان را دل آمد بجای
ببودند در پیش یزدان بپای .
- دل بجای بودن ؛ قوی دل بودن . نترسیدن :
بود تن قوی تا بود دل بجای
چو ترسید دل دست شد سست و پای .
- دل بجای داشتن ؛ بر خود نلرزیدن . آرام و مطمئن بودن . دل از دست ندادن . نترسیدن .
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب .
ملک حمیر بانک برزد که مترسید و دل بجای دارید که بمقصود رسیدیم . (مجمل التواریخ ).
- دل ز جای شدن ؛ برآشفتن . خشمگین شدن . بی قرار شدن . مضطرب گشتن :
برفور آمد بپرده سرای
ز خون برادر شده دل ز جای .