جانگزای
لغتنامه دهخدا
جانگزای . [ گ َ ] (نف مرکب ) جانگزا. زهر و امثال آن . (شرفنامه ٔمنیری ). نابودکننده ٔ روح . برابر جان فزای . کشنده . ممیت . جانگزا :
چون باد دمان از پسش سوفرای
همی تاخت با نیزه ٔ جانگزای .
جهان جانگزای است و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای .
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای .
شاها قوام عالم ، از دست تیغ تست
بر دست گیر قائمه ٔ تیغ جانگزای .
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای .
از خاص و عام ری همه انصاف دیده ام
جور من است ز آب و گل جانگزای ری .
کز زهر جانگزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سیّد همام .
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای تر از سم نیامده ست .
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غمی جانگزای .
بسی حربه ها زد بر آن پیلپای
بسی نیز قاروره ٔ جانگزای .
از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده ست بیننده ٔ جانگزای .
یار بد از مار جانگزای بتر.
رجوع به جانگزا شود.
چون باد دمان از پسش سوفرای
همی تاخت با نیزه ٔ جانگزای .
جهان جانگزای است و او جانفزای
جهان گم کننده ست و او رهنمای .
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزایست و آن جانگزای .
شاها قوام عالم ، از دست تیغ تست
بر دست گیر قائمه ٔ تیغ جانگزای .
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای .
از خاص و عام ری همه انصاف دیده ام
جور من است ز آب و گل جانگزای ری .
کز زهر جانگزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سیّد همام .
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای تر از سم نیامده ست .
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غمی جانگزای .
بسی حربه ها زد بر آن پیلپای
بسی نیز قاروره ٔ جانگزای .
از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده ست بیننده ٔ جانگزای .
یار بد از مار جانگزای بتر.
رجوع به جانگزا شود.