جانگداز
لغتنامه دهخدا
جانگداز. [ گ ُ ] (نف مرکب )هرچه روح را بگدازد. و ناتوان و عاجزکننده و سست و ضعیف نماینده و تلف کننده . (ناظم الاطباء) :
بی خدمت تو خود نتوانم سه روز بود
کاین هجر جانگدازتر آید مرا ز سیل .
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
ضرب دشمن اگرچه باضرر است
زدن دوست جانگدازتر است .
سموم قهر جانسوزش جانگداز ارباب بغی و طغیان . (حبیب السیر جزء 4 ج 3 ص 322).
بی خدمت تو خود نتوانم سه روز بود
کاین هجر جانگدازتر آید مرا ز سیل .
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
ضرب دشمن اگرچه باضرر است
زدن دوست جانگدازتر است .
سموم قهر جانسوزش جانگداز ارباب بغی و طغیان . (حبیب السیر جزء 4 ج 3 ص 322).