جانشین
لغتنامه دهخدا
جانشین . [ ن ِ ] (نف مرکب ) قائم مقام . (بهارعجم ) (آنندراج ). کسی که به نیابت از دیگری کاری انجام دهد مانند: وکیل ، وصی ، ولی ، نایب ، نائب مناب ، خلیفه ، ولی ، بدل ، عوض ، قَفی ّ. (منتهی الارب ) :
بی باده دل ز سیر جهان وانمیشود
گل جانشین سبزه ٔ مینا نمیشود.
غنچه ٔ دل را ببوی یار در بر میکنم
این گره در رشته ٔ ما جانشین افتاده است .
|| نایب السلطنه . ولیعهد. || والی . حکمران : جانشین قفقاز؛ حکمران آن از جانب امپراطور روس . این کلمه با کردن و شدن صرف شود.
بی باده دل ز سیر جهان وانمیشود
گل جانشین سبزه ٔ مینا نمیشود.
غنچه ٔ دل را ببوی یار در بر میکنم
این گره در رشته ٔ ما جانشین افتاده است .
|| نایب السلطنه . ولیعهد. || والی . حکمران : جانشین قفقاز؛ حکمران آن از جانب امپراطور روس . این کلمه با کردن و شدن صرف شود.