جاندارو
لغتنامه دهخدا
جاندارو. (اِ مرکب ) کنایه از تریاک است که افیون باشد. (برهان ). || نوش دارو و تریاق را گویند که حفظ جان کند و زندگی بخشد. (آنندراج ) :
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت .
آن می که کلیدگنج شادی است
جان داروی جام کیقبادیست .
ای سخنت مهر زبانهای ما
بوی تو جانداروی جانهای ما.
ابرکه جانداروی پژمردگی است
هم قدری بلغم افسردگی است .
ساخته جانداروئی از پی دلها بنطق
آینه ٔ آفتاب مفتی صاحبقران .
نباتی کز فضای بی ثبات او همی خیزد
اگر چه محض جانداروست درمان را نمی شاید.
ای داور مهجوران جانداروی رنجوران
صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر.
جان نالان را بداروخانه ٔ گردون مبر
کز کفش جانداروئی بی سم نخواهی یافتن .
بهترین جائی بدست بدترین قومی کز او
مهره ٔ جاندارو اندر مغز ثعبان دیده اند.
باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان داروئی که غم ببرد درده ای صُبَی .
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت .
آن می که کلیدگنج شادی است
جان داروی جام کیقبادیست .
ای سخنت مهر زبانهای ما
بوی تو جانداروی جانهای ما.
ابرکه جانداروی پژمردگی است
هم قدری بلغم افسردگی است .
ساخته جانداروئی از پی دلها بنطق
آینه ٔ آفتاب مفتی صاحبقران .
نباتی کز فضای بی ثبات او همی خیزد
اگر چه محض جانداروست درمان را نمی شاید.
ای داور مهجوران جانداروی رنجوران
صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر.
جان نالان را بداروخانه ٔ گردون مبر
کز کفش جانداروئی بی سم نخواهی یافتن .
بهترین جائی بدست بدترین قومی کز او
مهره ٔ جاندارو اندر مغز ثعبان دیده اند.
باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان داروئی که غم ببرد درده ای صُبَی .