جان به لب آمدن
لغتنامه دهخدا
جان به لب آمدن . [ ب ِ ل َ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از مشرف بر مرگ بودن . (بهار عجم ) (آنندراج ). جان بدهان رسیدن . جان بر لب رسیدن . کنایه از بی تاب شدن :
میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان بلب آمد که بدین لب نرسید.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان بلب آمد که برو کس نگریست .
بلب آمده ست جانم تو بیا که زنده مانم
پس ازآنکه من نمانم به چه کار خواهی آمد.
میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان بلب آمد که بدین لب نرسید.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان بلب آمد که برو کس نگریست .
بلب آمده ست جانم تو بیا که زنده مانم
پس ازآنکه من نمانم به چه کار خواهی آمد.