جا
لغتنامه دهخدا
جا. (اِ) معروف است که مکان و مقام باشد. (برهان ). محل . مَعان . مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی . خُنُس ؛ جای آهوان . وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مرتفع. نَجد؛ جای بلند. مندح ، معاث ؛ جای فراخ . اَذین ؛ جائی که بانگ نماز از هر جهت در آنجا شنوده شود. کَر؛ جائی که آب را در آن جمع کنند تا صاف و روشن گردد. قماءة، مقماءة؛ جائی که آفتاب نرسد. کلاء؛ جائی که باد کم گذرد. قِتل ؛ جائی که به زدن بر آنجا مردم هلاک گردد. کریص ؛ جائی که در آن پنیر سازند. ملموءة؛ جائی که در آن چیزی سازند. مسیک ؛ جائی که آب ایستد در وی ، محلی که آب در آن جا گیرد. (منتهی الارب ) :
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت جنگ است یاجای خواب .
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب .
گذر کرد باید اَبَر هفت کوه
ز دیوان به هرجا گروها گروه .
به هرجا که در جنگ بنهند روی
نمانند سنگ و نه رنگ و نه بوی .
برای مهمی وی را بجائی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ).
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دُمادُم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان .
شکم هرجا و به هر چیز سیر میشود. (کلیله و دمنه ). و بر سبیل شاگردی به هرجا میرود. (کلیله و دمنه ).
مرا صورتگری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند.
میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود.
بسا جائی که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مرا کرد.
چو آوردش به سوراخی که بودش
نبودش جای آن اشترچه سودش .
آنکه ناگاه کسی گشت بجائی نرسید
این بتمکین و بزرگی بگذشت از همه چیز.
بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند جائی ادیم .
چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا.
|| کجا :
عسگری شکر بود تو کو بیامی شکرم
ای نموده ترش روی از جا بد این شوخی ترا؟
|| بستر. رختخواب . جامه ٔ خواب .
|| جرأت . توانائی :
راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست .
|| منزل . مأوی .حیّز. || ظرف . کاسه . بشقاب : بخور آش بشکن جاش .
|| قدر. حد. اندازه . مقام :
سخن چون به تندی بجائی رسید
که این ماه را سر بباید برید.
تا آنجا که ممکن بود، شد.
- از جا اندر آوردن ؛ حرکت دادن :
اگرمن ز جا اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه .
- از جائی بجائی افتادن .
- از جائی بجائی رفتن ؛ تحول . تنقل . مَیز.
- از جائی بجائی شدن ؛ شُخوص . (دهار). انتقال .
- از جائی پا کشیدن ؛ بدانجا نشدن . دیگر بدانجانرفتن .
- از جا برآمدن ؛ بی حوصلگی کردن . (غیاث اللغات ).
- از جا برآوردن و درآوردن ؛ متزلزل کردن . بحرکت درآوردن از غضب و نشاط و جز آن . سراسیمه کردن . بی تاب کردن . بی قرار کردن :
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست .
نباشد هیچ در یکجا قرارم
عجب حسنی مرا از جا برآورد.
- از جا برجهیدن ؛ از جا برجستن . از جا برخاستن بچابکی :
اگر خفته ای زود برجه ز جای
اگر خود بپائی زمانی مپای .
- از جا برخاستن ؛ حرکت کردن . قیام کردن :
چو برخاست از جا گو پهلوان
فرامرز را گفت اندر زمان .
- از جا برداشتن ؛ چیزی را از جای خود بلند کردن ، چیزی را از محلی که در آن هست برگرفتن .
- || کسی را ترقی دادن . (غیاث اللغات ). بر قدر کسی افزودن :
رفعت دنیای دون معراج پستیها بود
گشت قارون هر کرا برداشت از جا آسمان .
- از جا بردن ؛ بنیان کن کردن . نابود ساختن .استیصال :
جام مینائی می سدّ ره تنگدلی ست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد.
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.
- از جا جنبیدن ؛ حرکت کردن . تکان خوردن :
نجنبد ز جا ای پسر چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر.
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای .
- از جا درآمدن ؛ از حالت نیک بحالت بد رفتن . (غیاث اللغات ).
- || متلاطم شدن ؛ بهم آمدن :
گر آن ژرف دریا درآید ز جای
ندارد در آن داوری کوه پای .
- از جا دررفتن ؛ یکباره سخت خشمگین شدن . برآشفتن . از جای بشدن .
- || بیرون آمدن استخوانی از جای طبیعی خود؛ بشدن استخوانی از تن و جای خود چنانکه استخوان ران و دست و غیره .
- از جا شدن ؛ خویشتن گم کردن . خود را باختن :
بقبول کسان زجای مشو
عندلیب سخن سرای مشو.
- از جا نرفتن ؛ ثابت ماندن . استوار ماندن :
مرد ثابت قدم آن است که از جا نرود.
- از جای رفتن ؛ بیحوصلگی کردن و مضطرب شدن . (غیاث اللغات ).
- || غضبناک شدن . (غیاث اللغات ).
- || لرزیدن . لغزیدن . متزلزل شدن :
سیل است آب دیده و بر هرکه بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود.
- بجا ؛ بموقع. در جای خود :
بخل بجا بهمت حاتم برابر است .
- || ثابت . باقی . موجود :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه خروار بجا نه قفیز.
یکایک نشانی بمن برنما
اگر سر بتن خواهی و جان بجا.
به عدل و رادی ماند بجای ملک جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد.
هستی حجرالاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه بجایست در آن کعبه بجائی .
عهدیست مرا که تا بجایم
عهد تو بود رفیق رایم .
- بجا آوردن و بجای آوردن ؛ دریافتن . فهمیدن : اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیاوردندکه وی از جای بشده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مگر درویشی که بجای آورد. (گلستان ).
- || انجام دادن ؛ ادا کردن چنانکه نماز و اعمال حج و شکر را :
اگر اینکه گفتی بجای آوری
هنر با زبان رهنمای آوری .
و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آن را و صواب بودن به آنچه اراده کرده ای و آن را بجای آورده ای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت بجای آورم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101). و رسم جشن بجا آورد... و گفت این آئین بجا بماند. (نوروزنامه ).
بجا آور ای خام شکر خدای
که چون ما نه ای خام بر دست و پای .
دیدی که وفا بجا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی .
کی این شکر نعمت بجا آورم
و گر پای گردد بخدمت سرم .
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که بجا آورد.
سپاس نعمت حق بجای آوردم . (گلستان ).
وعده خلاف کردی و شرط وفا بجا نیاوردی .(گلستان ). چرا خدمتی نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی . (گلستان ).
- بجا ماندن ؛ برجا ماندن . باقی ماندن : ... و گقت این آئین بجا بماند. (نوروزنامه ).
- بجائی رسیدن ؛ مقام یافتن . ارتقاء. بمقصود رسیدن :
توقع مدار ای پسر گر کسی
که بی سعی هرگز بجائی رسی .
چو دید آنکه کارش بجائی رسید
کز او شاه را دولت آسوده دید.
- بجای ِ ؛ در حق ِ. درباره ٔ :
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .
بدان کرامت کآنجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید بصد هزار زبان .
بد کردم که بجای تو جفا کردم
نه نکو کردم دانی که خطا کردم .
اگر خواهی که رنج تو بجای مردمان ضایع نشود بجای خویش ضایع مکن . (قابوسنامه ).
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شائی چه مر خود را نشایستی .
تو چه دانی که من از وفا چه نمودم بجای تو
علم اﷲ که جان من چه کشید از جفای تو.
چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.
آنکه آن بد بجای خود میکرد
خویشتن را دعای بد میکرد.
نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیک مردان .
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.
- || بموقع. مناسب :
گفت بر من ترا گمان بد است
گر عذابت کنم بجای خود است .
- || عوض . بدل . ازاء :
همان که درمان باشد بجای درد شود
و باز درد همان کز نخست درمان بود.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک .
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی .
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه بدهم شش .
فرزند شایسته ٔ خوارزمشاه را بجای پدر خوارزمشاهی داده بخوارزم فرستد. (تاریخ بیهقی ).
رضای تو طلبم تا رضای من طلبند
بجای تو فلک پیر، دولت برنا.
هست بجای تحف طبعمن
در، شبه و سیم ، سرب ، زر، خزف .
تا ترا جای شد ای سرو روان در دل من
هیچکس می نپسندد که بجای تو بود.
- بجای گذاشتن ؛ چیزی را که همراه است عمداً یا سهواً و یا اجباراً ترک کردن و با خود نبردن :
قرةالعین مرا عمداً بجا بگذاشتند.
یا خود آنان از ره دیگر مگر بازآمدند.
رجوع به جاماندن شود.
- برجا، برجای ؛ باقی . موجود : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ).
تقدم هست یزدان را چو بر آحاد واحد را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا.
و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست . (نوروزنامه ).
نبینی زآنهمه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده ست برجای .
هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست .
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست . (گلستان ).
شادتر گردم چو دلبر میکند با من عتیب
زانکه باشد دوستی برجای تا باشد عتاب .
- || ثابت . ساکن :
هر روز منزلی ببری زین ره
هرچند کارمیده و برجائی .
اکنونیان روان و تو برجائی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی .
- || بر جای خود؛ بموقع. مناسب :
گر از رزمگه کاهل آیند پیش
بود حمله هاشان نه برجای خویش .
گفتم سخن تو هست برجای
ای آینه روی آهنین پای .
- || بجای . بعوض . بدل :
دارو که پس از هلاک باشد
برجای حریر خاک باشد.
رجوع به جای ... شود.
- برجا داشتن ؛ : من چون آن را بدیدم روح از تن من بشد و لرزه بر من افتاد اما خود را بمردی برجا داشتم . (مجمل التواریخ ).
- پابرجا ؛ ثابت . استوار :
تا بدانی که بدل نقطه ٔ پابرجا بود
همچو پرگار بگردید به سر باز آمد.
- || متین ؛ باعزم . آنکه هوی و هوس در او نباشد :
چنین جوان که توئی برقعی فروآویز
وگرنه دل برود پیر پای برجارا.
رجوع به پابرجا و پای برجا شود.
- جا آمدن حال ؛ به شدن . بهبود یافتن .
- جا آمدن حواس ؛ افاقه . بهوش آمدن .
- جا آمدن دل ؛ آرامش یافتن . مطمئن شدن .
- جا آوردن ؛ شناختن . دریافتن .فهمیدن . رجوع به بجا آوردن .... شود.
- جا انداختن ؛ رختخواب گستردن :
جای مرا بیندازید؛رختخواب مرا بگسترانید. رختخواب مرا پهن کنید. رجوع به همین عنوان شود.
- جابجا افتادن ؛ فی الفور افتادن . درحال افتادن . رجوع به همین عنوان شود.
- جابجا مردن ؛ فی الحال مردن . فی الفور مردن . درحال ، مردن .
- جادار؛ ظرفی که مظروف بسیار تواند داشت .
- جا زدن ؛ چیز بدی را بجای چیزی خوب بفریب بکسی دادن یافروختن . رجوع به همین عنوان شود.
- جا کردن ؛ گنجاندن . درشدن :
بگذار خودم را جا کنم
ببین با تو چها کنم .
- جا گرم کردن ؛ در جائی مستقرشدن . در جائی ساکن گردیدن و بدان الفت گرفتن .
- جا ماندن ؛ فراموش شدن چیزی از کسی . بجای ماندن چیزی از کسی عمداً یا سهواً. رجوع به بجای گذاشتن شود.
- جا نیاوردن ؛ نشناختن . نادریافتن . نفهمیدن .
- جای آن است ؛ سزاوار است . درخور است . می زیبد :
میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد.
جای آن است که خوانند ترا نوشروان .
- چه جای ِ ؛ نه چنین . نه آن چنین :
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ بلکه نسخ گردی .
- درجا زدن ؛ پاها را بنوبت چپ و راست بزمین کوبیدن بدون راه رفتن چنانکه سربازان را مشق دهند.
- || کار عبث کردن . کار بی فائده کردن .
- || در یک شغل باقی بودن و ترقی نکردن .
- || زمان و عمر را بیهوده و به بطالت گذراندن .
- در جای ْ سرد شدن ؛ در حال ْ مردن . فی الفور مردن . رجوع به درجای مردن شود.
- درجای ْ مردن ؛ فی الفور مردن . برجای خود درحال گذشتن . موت مُذعِف .
- سرجاش نشاندن ؛ کسی را یا کسانی را یا او را یا آنان را با قولی یا فعلی حد و مرتبه ٔ او یا آنان را نمودن که سپس تخطی نکنند.
- هرجائی ؛ هرزه . آنکه در هر زمان پیش کسی یا جائی باشد. آنکه هر زمان دل در یکی بندد :
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد
من کرا جویم که چون تو طبع هرجائیم نیست .
- || زن هر جائی . روسبی . بدکاره . رجوع به هرجائی شود.
- هیچ جا ؛ هیچ مکان . هیچ منزل . هیچ وقت ؛ هیچ زمان : و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را بخویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی ).
- یک جا ؛ یک باره . یک مرتبه . تماماً.
- امثال :
تا شب نروی روز بجائی نرسی . نظیر: تروم العز ثم تنام لیلا. و رجوع به از تو حرکت از خدا برکت شود.
جا تر است بچه نیست . نظیر: مرغ از قفس پریده است :
چشم چو بگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچه نه .
جای ارزن نیست ؛ همه ٔ مجلس یا محل انباشته از مردم است :
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای ارزن نماند.
جای دزدزده یاراه دزدزده تا چهل روز ایمن است ؛ فعلا بیم خطری نیست .
جای سوزن انداختن نیست ؛ گربه را مجال گذر نیست . مجلس یا مکان انباشته است . رجوع به جای ارزن نیست شود.
جای شکرش باقیست ؛ باید سپاس داشت که از این سخت تر و بدتر نشده است . ولی این تعبیر بیشتر بطنزی آمیخته بمزاح ، در خلاف این معنی گفته میشود.
جای شیران شغالان لانه دارند ؛ بدان جای نیکان را گرفته اند. نظیر:
بجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزد.
جای گنج ویرانه است . رجوع به گنج در ویرانه است شود.
جای مهر گذاشتن را باقی نهاده ؛ جای مهر گذاشتن مکانی است که مأموم در صف جماعت شانه یا مهر یا سبحه در آن میگذارد تا پی انجام حاجت برود و برگردد. و این مثل کنایه است از بهانه ٔ کوچکی برای تجدید دعوی .
جائی بنشین که برنخیزانندت ؛ حد خود را بشناس . از حد خود بیجا برتری مجوی .
جائی رفت که عرب نی انداخت ؛ به آنجا رفت که بازگشتی برای او نیست :
تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت
دل رفت بجائی که عرب رفت ونی انداخت ؛
به آنجا رفت که بازگشتن برای او نیست .
جائی که بود گردی امید سواری هست (از خاک وجود من شاید که گلی روید...). ابن یمین دوم ؟
نظیر: البعرة تدل علی البعیر و القدم یدل علی المسیر.
جائی که راز گویند گوش مدارید . (منسوب به انوشیروان ).
جائی که شتر بود به یک غاز
خر قیمت واقعی ندارد.
نظیر:
جائی که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
جائی که چو زن شود همی مرد
آنجا مرد است ابوالفضائل .
جائی که میوه نیست چغندر سلطان المرکبات است ؛ در نبودن راجح مرجوح مطلوب است . نظیر:
دستت که نمی رسد به بی بی
دریاب کنیز مطبخی را.
جائی نمیخوابد که آب زیرش برود ؛ او را نتوان فریفت .
هرکسی جائی دارد ؛ مرتبه ٔ هرکس باید محفوظ بماند. حد هرکس معین است .
همه جا خوب و بد هست . همیشه خوب و بد باهم میباشند. نظیر: ما من عزة الا و الی جنبها عرة. رجوع به گنج و مار... شود.
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت جنگ است یاجای خواب .
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب .
گذر کرد باید اَبَر هفت کوه
ز دیوان به هرجا گروها گروه .
به هرجا که در جنگ بنهند روی
نمانند سنگ و نه رنگ و نه بوی .
برای مهمی وی را بجائی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ).
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دُمادُم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان .
شکم هرجا و به هر چیز سیر میشود. (کلیله و دمنه ). و بر سبیل شاگردی به هرجا میرود. (کلیله و دمنه ).
مرا صورتگری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند.
میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود.
بسا جائی که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مرا کرد.
چو آوردش به سوراخی که بودش
نبودش جای آن اشترچه سودش .
آنکه ناگاه کسی گشت بجائی نرسید
این بتمکین و بزرگی بگذشت از همه چیز.
بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند جائی ادیم .
چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا.
|| کجا :
عسگری شکر بود تو کو بیامی شکرم
ای نموده ترش روی از جا بد این شوخی ترا؟
|| بستر. رختخواب . جامه ٔ خواب .
|| جرأت . توانائی :
راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست .
|| منزل . مأوی .حیّز. || ظرف . کاسه . بشقاب : بخور آش بشکن جاش .
|| قدر. حد. اندازه . مقام :
سخن چون به تندی بجائی رسید
که این ماه را سر بباید برید.
تا آنجا که ممکن بود، شد.
- از جا اندر آوردن ؛ حرکت دادن :
اگرمن ز جا اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه .
- از جائی بجائی افتادن .
- از جائی بجائی رفتن ؛ تحول . تنقل . مَیز.
- از جائی بجائی شدن ؛ شُخوص . (دهار). انتقال .
- از جائی پا کشیدن ؛ بدانجا نشدن . دیگر بدانجانرفتن .
- از جا برآمدن ؛ بی حوصلگی کردن . (غیاث اللغات ).
- از جا برآوردن و درآوردن ؛ متزلزل کردن . بحرکت درآوردن از غضب و نشاط و جز آن . سراسیمه کردن . بی تاب کردن . بی قرار کردن :
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست .
نباشد هیچ در یکجا قرارم
عجب حسنی مرا از جا برآورد.
- از جا برجهیدن ؛ از جا برجستن . از جا برخاستن بچابکی :
اگر خفته ای زود برجه ز جای
اگر خود بپائی زمانی مپای .
- از جا برخاستن ؛ حرکت کردن . قیام کردن :
چو برخاست از جا گو پهلوان
فرامرز را گفت اندر زمان .
- از جا برداشتن ؛ چیزی را از جای خود بلند کردن ، چیزی را از محلی که در آن هست برگرفتن .
- || کسی را ترقی دادن . (غیاث اللغات ). بر قدر کسی افزودن :
رفعت دنیای دون معراج پستیها بود
گشت قارون هر کرا برداشت از جا آسمان .
- از جا بردن ؛ بنیان کن کردن . نابود ساختن .استیصال :
جام مینائی می سدّ ره تنگدلی ست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد.
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.
- از جا جنبیدن ؛ حرکت کردن . تکان خوردن :
نجنبد ز جا ای پسر چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر.
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای .
- از جا درآمدن ؛ از حالت نیک بحالت بد رفتن . (غیاث اللغات ).
- || متلاطم شدن ؛ بهم آمدن :
گر آن ژرف دریا درآید ز جای
ندارد در آن داوری کوه پای .
- از جا دررفتن ؛ یکباره سخت خشمگین شدن . برآشفتن . از جای بشدن .
- || بیرون آمدن استخوانی از جای طبیعی خود؛ بشدن استخوانی از تن و جای خود چنانکه استخوان ران و دست و غیره .
- از جا شدن ؛ خویشتن گم کردن . خود را باختن :
بقبول کسان زجای مشو
عندلیب سخن سرای مشو.
- از جا نرفتن ؛ ثابت ماندن . استوار ماندن :
مرد ثابت قدم آن است که از جا نرود.
- از جای رفتن ؛ بیحوصلگی کردن و مضطرب شدن . (غیاث اللغات ).
- || غضبناک شدن . (غیاث اللغات ).
- || لرزیدن . لغزیدن . متزلزل شدن :
سیل است آب دیده و بر هرکه بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود.
- بجا ؛ بموقع. در جای خود :
بخل بجا بهمت حاتم برابر است .
- || ثابت . باقی . موجود :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه خروار بجا نه قفیز.
یکایک نشانی بمن برنما
اگر سر بتن خواهی و جان بجا.
به عدل و رادی ماند بجای ملک جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد.
هستی حجرالاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه بجایست در آن کعبه بجائی .
عهدیست مرا که تا بجایم
عهد تو بود رفیق رایم .
- بجا آوردن و بجای آوردن ؛ دریافتن . فهمیدن : اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیاوردندکه وی از جای بشده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مگر درویشی که بجای آورد. (گلستان ).
- || انجام دادن ؛ ادا کردن چنانکه نماز و اعمال حج و شکر را :
اگر اینکه گفتی بجای آوری
هنر با زبان رهنمای آوری .
و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آن را و صواب بودن به آنچه اراده کرده ای و آن را بجای آورده ای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت بجای آورم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101). و رسم جشن بجا آورد... و گفت این آئین بجا بماند. (نوروزنامه ).
بجا آور ای خام شکر خدای
که چون ما نه ای خام بر دست و پای .
دیدی که وفا بجا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی .
کی این شکر نعمت بجا آورم
و گر پای گردد بخدمت سرم .
ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که بجا آورد.
سپاس نعمت حق بجای آوردم . (گلستان ).
وعده خلاف کردی و شرط وفا بجا نیاوردی .(گلستان ). چرا خدمتی نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی . (گلستان ).
- بجا ماندن ؛ برجا ماندن . باقی ماندن : ... و گقت این آئین بجا بماند. (نوروزنامه ).
- بجائی رسیدن ؛ مقام یافتن . ارتقاء. بمقصود رسیدن :
توقع مدار ای پسر گر کسی
که بی سعی هرگز بجائی رسی .
چو دید آنکه کارش بجائی رسید
کز او شاه را دولت آسوده دید.
- بجای ِ ؛ در حق ِ. درباره ٔ :
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .
بدان کرامت کآنجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید بصد هزار زبان .
بد کردم که بجای تو جفا کردم
نه نکو کردم دانی که خطا کردم .
اگر خواهی که رنج تو بجای مردمان ضایع نشود بجای خویش ضایع مکن . (قابوسنامه ).
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شائی چه مر خود را نشایستی .
تو چه دانی که من از وفا چه نمودم بجای تو
علم اﷲ که جان من چه کشید از جفای تو.
چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.
آنکه آن بد بجای خود میکرد
خویشتن را دعای بد میکرد.
نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیک مردان .
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.
- || بموقع. مناسب :
گفت بر من ترا گمان بد است
گر عذابت کنم بجای خود است .
- || عوض . بدل . ازاء :
همان که درمان باشد بجای درد شود
و باز درد همان کز نخست درمان بود.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک .
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی .
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه بدهم شش .
فرزند شایسته ٔ خوارزمشاه را بجای پدر خوارزمشاهی داده بخوارزم فرستد. (تاریخ بیهقی ).
رضای تو طلبم تا رضای من طلبند
بجای تو فلک پیر، دولت برنا.
هست بجای تحف طبعمن
در، شبه و سیم ، سرب ، زر، خزف .
تا ترا جای شد ای سرو روان در دل من
هیچکس می نپسندد که بجای تو بود.
- بجای گذاشتن ؛ چیزی را که همراه است عمداً یا سهواً و یا اجباراً ترک کردن و با خود نبردن :
قرةالعین مرا عمداً بجا بگذاشتند.
یا خود آنان از ره دیگر مگر بازآمدند.
رجوع به جاماندن شود.
- برجا، برجای ؛ باقی . موجود : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ).
تقدم هست یزدان را چو بر آحاد واحد را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا.
و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست . (نوروزنامه ).
نبینی زآنهمه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده ست برجای .
هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست .
مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست . (گلستان ).
شادتر گردم چو دلبر میکند با من عتیب
زانکه باشد دوستی برجای تا باشد عتاب .
- || ثابت . ساکن :
هر روز منزلی ببری زین ره
هرچند کارمیده و برجائی .
اکنونیان روان و تو برجائی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی .
- || بر جای خود؛ بموقع. مناسب :
گر از رزمگه کاهل آیند پیش
بود حمله هاشان نه برجای خویش .
گفتم سخن تو هست برجای
ای آینه روی آهنین پای .
- || بجای . بعوض . بدل :
دارو که پس از هلاک باشد
برجای حریر خاک باشد.
رجوع به جای ... شود.
- برجا داشتن ؛ : من چون آن را بدیدم روح از تن من بشد و لرزه بر من افتاد اما خود را بمردی برجا داشتم . (مجمل التواریخ ).
- پابرجا ؛ ثابت . استوار :
تا بدانی که بدل نقطه ٔ پابرجا بود
همچو پرگار بگردید به سر باز آمد.
- || متین ؛ باعزم . آنکه هوی و هوس در او نباشد :
چنین جوان که توئی برقعی فروآویز
وگرنه دل برود پیر پای برجارا.
رجوع به پابرجا و پای برجا شود.
- جا آمدن حال ؛ به شدن . بهبود یافتن .
- جا آمدن حواس ؛ افاقه . بهوش آمدن .
- جا آمدن دل ؛ آرامش یافتن . مطمئن شدن .
- جا آوردن ؛ شناختن . دریافتن .فهمیدن . رجوع به بجا آوردن .... شود.
- جا انداختن ؛ رختخواب گستردن :
جای مرا بیندازید؛رختخواب مرا بگسترانید. رختخواب مرا پهن کنید. رجوع به همین عنوان شود.
- جابجا افتادن ؛ فی الفور افتادن . درحال افتادن . رجوع به همین عنوان شود.
- جابجا مردن ؛ فی الحال مردن . فی الفور مردن . درحال ، مردن .
- جادار؛ ظرفی که مظروف بسیار تواند داشت .
- جا زدن ؛ چیز بدی را بجای چیزی خوب بفریب بکسی دادن یافروختن . رجوع به همین عنوان شود.
- جا کردن ؛ گنجاندن . درشدن :
بگذار خودم را جا کنم
ببین با تو چها کنم .
- جا گرم کردن ؛ در جائی مستقرشدن . در جائی ساکن گردیدن و بدان الفت گرفتن .
- جا ماندن ؛ فراموش شدن چیزی از کسی . بجای ماندن چیزی از کسی عمداً یا سهواً. رجوع به بجای گذاشتن شود.
- جا نیاوردن ؛ نشناختن . نادریافتن . نفهمیدن .
- جای آن است ؛ سزاوار است . درخور است . می زیبد :
میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد.
جای آن است که خوانند ترا نوشروان .
- چه جای ِ ؛ نه چنین . نه آن چنین :
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ بلکه نسخ گردی .
- درجا زدن ؛ پاها را بنوبت چپ و راست بزمین کوبیدن بدون راه رفتن چنانکه سربازان را مشق دهند.
- || کار عبث کردن . کار بی فائده کردن .
- || در یک شغل باقی بودن و ترقی نکردن .
- || زمان و عمر را بیهوده و به بطالت گذراندن .
- در جای ْ سرد شدن ؛ در حال ْ مردن . فی الفور مردن . رجوع به درجای مردن شود.
- درجای ْ مردن ؛ فی الفور مردن . برجای خود درحال گذشتن . موت مُذعِف .
- سرجاش نشاندن ؛ کسی را یا کسانی را یا او را یا آنان را با قولی یا فعلی حد و مرتبه ٔ او یا آنان را نمودن که سپس تخطی نکنند.
- هرجائی ؛ هرزه . آنکه در هر زمان پیش کسی یا جائی باشد. آنکه هر زمان دل در یکی بندد :
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد
من کرا جویم که چون تو طبع هرجائیم نیست .
- || زن هر جائی . روسبی . بدکاره . رجوع به هرجائی شود.
- هیچ جا ؛ هیچ مکان . هیچ منزل . هیچ وقت ؛ هیچ زمان : و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را بخویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی ).
- یک جا ؛ یک باره . یک مرتبه . تماماً.
- امثال :
تا شب نروی روز بجائی نرسی . نظیر: تروم العز ثم تنام لیلا. و رجوع به از تو حرکت از خدا برکت شود.
جا تر است بچه نیست . نظیر: مرغ از قفس پریده است :
چشم چو بگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچه نه .
جای ارزن نیست ؛ همه ٔ مجلس یا محل انباشته از مردم است :
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای ارزن نماند.
جای دزدزده یاراه دزدزده تا چهل روز ایمن است ؛ فعلا بیم خطری نیست .
جای سوزن انداختن نیست ؛ گربه را مجال گذر نیست . مجلس یا مکان انباشته است . رجوع به جای ارزن نیست شود.
جای شکرش باقیست ؛ باید سپاس داشت که از این سخت تر و بدتر نشده است . ولی این تعبیر بیشتر بطنزی آمیخته بمزاح ، در خلاف این معنی گفته میشود.
جای شیران شغالان لانه دارند ؛ بدان جای نیکان را گرفته اند. نظیر:
بجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزد.
جای گنج ویرانه است . رجوع به گنج در ویرانه است شود.
جای مهر گذاشتن را باقی نهاده ؛ جای مهر گذاشتن مکانی است که مأموم در صف جماعت شانه یا مهر یا سبحه در آن میگذارد تا پی انجام حاجت برود و برگردد. و این مثل کنایه است از بهانه ٔ کوچکی برای تجدید دعوی .
جائی بنشین که برنخیزانندت ؛ حد خود را بشناس . از حد خود بیجا برتری مجوی .
جائی رفت که عرب نی انداخت ؛ به آنجا رفت که بازگشتی برای او نیست :
تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت
دل رفت بجائی که عرب رفت ونی انداخت ؛
به آنجا رفت که بازگشتن برای او نیست .
جائی که بود گردی امید سواری هست (از خاک وجود من شاید که گلی روید...). ابن یمین دوم ؟
نظیر: البعرة تدل علی البعیر و القدم یدل علی المسیر.
جائی که راز گویند گوش مدارید . (منسوب به انوشیروان ).
جائی که شتر بود به یک غاز
خر قیمت واقعی ندارد.
نظیر:
جائی که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
جائی که چو زن شود همی مرد
آنجا مرد است ابوالفضائل .
جائی که میوه نیست چغندر سلطان المرکبات است ؛ در نبودن راجح مرجوح مطلوب است . نظیر:
دستت که نمی رسد به بی بی
دریاب کنیز مطبخی را.
جائی نمیخوابد که آب زیرش برود ؛ او را نتوان فریفت .
هرکسی جائی دارد ؛ مرتبه ٔ هرکس باید محفوظ بماند. حد هرکس معین است .
همه جا خوب و بد هست . همیشه خوب و بد باهم میباشند. نظیر: ما من عزة الا و الی جنبها عرة. رجوع به گنج و مار... شود.