ثمین
لغتنامه دهخدا
ثمین . [ ث َ ] (ع ص ) گران . گران بها. پرقیمت . بیش بها.پربها. بهاور. بهائی . قیمتی . گران قیمت :
تا هر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافی تر و شریف تر از لؤلؤ ثمین .
آنکو نکو خواهد ترا گر سنگ بر گیرد ز ره
از دولت تو گردد آن در دست او در ثمین .
عادتی دارد بی عیب تر از صورت حور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین .
بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من
خلق را دُر ثمین و گهر پیش بهاست .
ز بسکه کند دو زلف و ز بسکه راندم اشک
یکی چو دُرِّ ثمین و یکی چو مشک ختن .
اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین ترین حلیتی و نفیس ترین موهبتی است یاد کرده شود. (کلیله و دمنه ). مهابت خاموشی ملک را... زیور ثمین است . (کلیله و دمنه ). پانصد غلام از ممالیک خاص نزدیک مجلس بایستادند با قباهای رومی و منطقه های زر مرصع بجواهر ثمین . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بخلعتهای ثمین و بخششهاء بی اندازه مشرف گردانید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هیچ عاقل افکند دُرّ ثمین
در میان مستراح پر چمین .
هم چنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل وحب ثمین .
آنکه گر خواهد همه خاک زمین
سر بسر زر گردد و دُرّثمین .
او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین .
شبه فروش چه داند بهای در ثمین .
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان سعدی ).
|| پرمایه . || نفیس . نفیسه . || عزیز. || (اِ) هشت یک . هشتم حصه .
تا هر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافی تر و شریف تر از لؤلؤ ثمین .
آنکو نکو خواهد ترا گر سنگ بر گیرد ز ره
از دولت تو گردد آن در دست او در ثمین .
عادتی دارد بی عیب تر از صورت حور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین .
بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من
خلق را دُر ثمین و گهر پیش بهاست .
ز بسکه کند دو زلف و ز بسکه راندم اشک
یکی چو دُرِّ ثمین و یکی چو مشک ختن .
اکنون شمتی از محاسن عدل که پادشاهان را ثمین ترین حلیتی و نفیس ترین موهبتی است یاد کرده شود. (کلیله و دمنه ). مهابت خاموشی ملک را... زیور ثمین است . (کلیله و دمنه ). پانصد غلام از ممالیک خاص نزدیک مجلس بایستادند با قباهای رومی و منطقه های زر مرصع بجواهر ثمین . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بخلعتهای ثمین و بخششهاء بی اندازه مشرف گردانید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هیچ عاقل افکند دُرّ ثمین
در میان مستراح پر چمین .
هم چنان کرد و هم اندر دم زمین
سبز گشت از سنبل وحب ثمین .
آنکه گر خواهد همه خاک زمین
سر بسر زر گردد و دُرّثمین .
او همین گفت و همه میران همین
هر یکی را خلعتی داد او ثمین .
شبه فروش چه داند بهای در ثمین .
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان سعدی ).
|| پرمایه . || نفیس . نفیسه . || عزیز. || (اِ) هشت یک . هشتم حصه .