ثری
لغتنامه دهخدا
ثری . [ ث َ را ] (ع اِ) (این ماده مثل این مینماید که از تر مقابل خشک فارسی مأخوذ است ). تری زمین . رطوبت . || خاک نمناک یا خاکی که اگرتر گردانند چفسنده نگردد. خاک نم دار. خاک نمگن . || زیر زمین . (غیاث ). زمین . خاک :
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مراو را فلک فیرونا.
چو خورشید از پرده بالا گرفت
جهان از ثری تا ثریا گرفت .
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان .
برآمدش ز کمال تو بر ثریا سر
چو کوه خاراش اندر ثری فروشد لاد.
ز جرم جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
چندان بریخت خنجرشان خون دشمنان
کاجزاء خاک تا به ثری جمله در نم است .
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش می برد سوی علا.
بر همان بو میخوری این خشک را
بعد از آن کامیخت معنی باثری .
آدم خاکی برو تو برسما
ای بلیس آتشی رو تا ثری .
میکند توحید تو بهر ثنا
هر چه هست است از ثریا تا ثری .
- از ثری تا بثریا ؛ از زیر زمین تا بالای آسمان .
- طاب ثراه ؛ پاک باد خاک او.
|| شهر ثری ؛ ماهی که باران آیدو نبات بدمد. اصمعی گوید عرب گویند: شهر ثری و شهر تری و شهر ثری و شهر قرعی ؛ أی تمطر اولاً ثم یطلع النبات فترویه ثم یطول فترعاه . الغنم . || خیر. نیکوئی . احسان . || خوی . عرق . ج ، اثراء.
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مراو را فلک فیرونا.
چو خورشید از پرده بالا گرفت
جهان از ثری تا ثریا گرفت .
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان .
برآمدش ز کمال تو بر ثریا سر
چو کوه خاراش اندر ثری فروشد لاد.
ز جرم جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
چندان بریخت خنجرشان خون دشمنان
کاجزاء خاک تا به ثری جمله در نم است .
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش می برد سوی علا.
بر همان بو میخوری این خشک را
بعد از آن کامیخت معنی باثری .
آدم خاکی برو تو برسما
ای بلیس آتشی رو تا ثری .
میکند توحید تو بهر ثنا
هر چه هست است از ثریا تا ثری .
- از ثری تا بثریا ؛ از زیر زمین تا بالای آسمان .
- طاب ثراه ؛ پاک باد خاک او.
|| شهر ثری ؛ ماهی که باران آیدو نبات بدمد. اصمعی گوید عرب گویند: شهر ثری و شهر تری و شهر ثری و شهر قرعی ؛ أی تمطر اولاً ثم یطلع النبات فترویه ثم یطول فترعاه . الغنم . || خیر. نیکوئی . احسان . || خوی . عرق . ج ، اثراء.