ثری
لغتنامه دهخدا
ثری . [ ث َ ] (ع اِ) مماله ثری بمعنی خاک و زمین :
هر که او را بتو مانند کند هیچکس است
باز نشناسد گوینده بهی از بتری
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا بزیارت نشود سوی ثری .
وحشی مکر برجهد بکمر
دمنه ٔ حیله در خزد بثری .
چارکس یابی که مهجومنند
گر بجوئی از ثریا تا ثری .
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی ثری .
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش درکروفریست .
هر که او را بتو مانند کند هیچکس است
باز نشناسد گوینده بهی از بتری
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا بزیارت نشود سوی ثری .
وحشی مکر برجهد بکمر
دمنه ٔ حیله در خزد بثری .
چارکس یابی که مهجومنند
گر بجوئی از ثریا تا ثری .
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی ثری .
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش درکروفریست .