تیزی
لغتنامه دهخدا
تیزی . (حامص ) تیز بودن . تند بودن . مقابل کندی . (فرهنگ فارسی معین ). ... معنی دیگر، که در مقابل کندی باشد خود ظاهر است . (برهان ). مقابل کندی چون تیزی تیر و تیغ و جز آن و سرشار از صفات اوست و با لفظ دادن و داشتن مستعمل ... (آنندراج ). ... تندی و برندگی . (ناظم الاطباء). غرار. برندگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه ٔ بیمار.
|| باریکی و برندگی ، مانند سوزن و خار و هرچیزی که نوکی باریک و فرورونده دارد :
گلبن تازه ای و نیست ترا
چون گل نخل بند تیزی خار.
نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام .
|| سوزش . (ناظم الاطباء) :
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه با سگ می سزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش .
|| خشم . تندی . خشونت . تندخویی :
بدادی به تندی و تیزی به باد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد.
که تیزی نه کار سپهبدبود
سپهبد که تیزی کند بد بود.
کنون روز تیزی و کین جستن است
رخ از خون دیده گه شستن است .
بدو شاه چون خشم و تیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد به هر حدیثی تیزی .
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی .
به نرمی گر سخن رانی همی ران
که از تیزی به رنج آید دل و جان .
گفتم که مکن میرپدر تندی و تیزی
رحم آر برین خسته دل کوفته سربر.
مباداکز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی .
شیر می گفت از سر تیزی و خشم
کزره گوشم عدو بربست چشم .
|| حدت طعم (فلفل ،زنجبیل و غیره ). (فرهنگ فارسی معین ). حمازت . زبان گزی چنانکه در پنیر کهنه و شراب و جز اینها. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
چرا آب در جام می افکنی
که تیزی نبید کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با می گسار
که بی آب جامی پر از می بیار.
|| حدت و سختی . (ناظم الاطباء). حدت . سورت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهارش آتش و آب .
به تیزی دم من بود ویری غم من
خروش سینه ٔ من داشت جوش غصه ٔ من .
یا رب چه دولت است این ، کز تازگی و تیزی
هر ساعتش فتوحی بر سان تازه بینی .
|| تندی بوی ، چنانکه در خردل و پیاز و سیر و ترب . حروه . حراوه . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || مقاومت . ستیزه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا باد نجنبد نشود خوزپشه پاک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.
|| بی باکی . تهور : سید در مقام غرور به آخر پایه ٔ نردبان رسیده بود تهورو تیزی کرد و به پیش آن لشکر باز شد و هرچه محمدبن هرون آهستگی فرمود، تعجیل کرد. (تاریخ طبرستان ). || حرارت . شدت گرمی . سوزندگی . اشتداد، در صفت آتش و جز آن : هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد... و تیزی آتش خشم به آب حلم بنشاند... هرآینه مراد خویش ... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ).چو برق از تیغ بدرخشد تو پنداری یکی زنگی ز خرگاهی به خرگاهی دواند پاره ٔ اخگر براه اندر از آن اخگر بسوزد دستش از تیزی یکی زآن درد بخروشد بره برفکند آذر. (از تاج المآثر). || رواج . گرمی . روائی .رونق داشتن در صفت بازار :
راه ندانی چه روی پیش ما
بر طمع تیزی بازار خویش .
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد و داد کن امروز به تیزی بازار.
گل رخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته ز گلزار تو خار.
|| سرعت . شتاب . شتافتن . تندی . عجله :
عنان را بپیچید و بگرفت راه
همی شد به تیزی چو ابر سیاه .
به سالار گفتی که سستی مکن
همان تیزی و پیشدستی مکن .
از آن پس که با خوارمایه سپاه
به تیزی برفتم ز درگاه شاه .
نه تیزی نه سستی بکار اندرون
خرد باد جان ترا رهنمون .
برفتن زتیزی چو فرمان سلطان
بخوردن ز خوشی چو عیش توانگر.
هم او به نرمی باد و هم او به تیزی آب
هم او به جستن آتش هم او بهنگ تراب .
به تیزی به از اسب تازی دوم
سه منزل به یک تگ به بازی دوم .
چنان گمان بودم کآسیاب گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانی .
عمر همچون جوی ، نونو می رسد
مستمری می نماید در جسد
آن ز تیزی مستمرشکل آمده ست
چون شررکش تیز جنبانی بدست .
|| قوت وقدرت بینائی : و هرچه فم معده را برنجاند چشم را و تیزی بصر را سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) به معنی عربی است و مراد از آن عربی نژادان فارسی زبانان باشند عموماً و ایشان را تازیک و تاجیک نیز خوانند. (برهان ) (آنندراج ). عربی ؛ یعنی عربی نژاد فارسی زبان . (ناظم الاطباء). تازی ؛ یعنی عربی عموماً. (فرهنگ رشیدی ). پارسی زبانان تازی را گویند عموماً. یعنی عربی . (فرهنگ جهانگیری ). || اسب تازی را گویند خصوصاً. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). و این بطریق اماله است . (فرهنگ رشیدی )... لیکن در غیر شعر خسرو یافته نشد. (فرهنگ رشیدی ) :
جنبش تیزی سواران دلیر
لرزه می افکند بر اندام شیر.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ).
چون روز شد بلند شه مشتری سوار
دامن کشان به تیزی خورشید شد سوار.
|| زنجبیل را نیز گفته اند. (برهان ) (آنندراج ). زنجبیل . (فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). || یکی از آهنگهای موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ) : و مغنیان هموم این قول را در پرده ٔ احزان حسینی بر آهنگ تیزی مخالف راست کرده که ... (جهانگشای جوینی ). || نوک و نقطه و سر... (ناظم الاطباء).
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه ٔ بیمار.
|| باریکی و برندگی ، مانند سوزن و خار و هرچیزی که نوکی باریک و فرورونده دارد :
گلبن تازه ای و نیست ترا
چون گل نخل بند تیزی خار.
نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام .
|| سوزش . (ناظم الاطباء) :
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه با سگ می سزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش .
|| خشم . تندی . خشونت . تندخویی :
بدادی به تندی و تیزی به باد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد.
که تیزی نه کار سپهبدبود
سپهبد که تیزی کند بد بود.
کنون روز تیزی و کین جستن است
رخ از خون دیده گه شستن است .
بدو شاه چون خشم و تیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد به هر حدیثی تیزی .
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی .
به نرمی گر سخن رانی همی ران
که از تیزی به رنج آید دل و جان .
گفتم که مکن میرپدر تندی و تیزی
رحم آر برین خسته دل کوفته سربر.
مباداکز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی .
شیر می گفت از سر تیزی و خشم
کزره گوشم عدو بربست چشم .
|| حدت طعم (فلفل ،زنجبیل و غیره ). (فرهنگ فارسی معین ). حمازت . زبان گزی چنانکه در پنیر کهنه و شراب و جز اینها. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
چرا آب در جام می افکنی
که تیزی نبید کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با می گسار
که بی آب جامی پر از می بیار.
|| حدت و سختی . (ناظم الاطباء). حدت . سورت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهارش آتش و آب .
به تیزی دم من بود ویری غم من
خروش سینه ٔ من داشت جوش غصه ٔ من .
یا رب چه دولت است این ، کز تازگی و تیزی
هر ساعتش فتوحی بر سان تازه بینی .
|| تندی بوی ، چنانکه در خردل و پیاز و سیر و ترب . حروه . حراوه . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || مقاومت . ستیزه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا باد نجنبد نشود خوزپشه پاک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.
|| بی باکی . تهور : سید در مقام غرور به آخر پایه ٔ نردبان رسیده بود تهورو تیزی کرد و به پیش آن لشکر باز شد و هرچه محمدبن هرون آهستگی فرمود، تعجیل کرد. (تاریخ طبرستان ). || حرارت . شدت گرمی . سوزندگی . اشتداد، در صفت آتش و جز آن : هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد... و تیزی آتش خشم به آب حلم بنشاند... هرآینه مراد خویش ... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ).چو برق از تیغ بدرخشد تو پنداری یکی زنگی ز خرگاهی به خرگاهی دواند پاره ٔ اخگر براه اندر از آن اخگر بسوزد دستش از تیزی یکی زآن درد بخروشد بره برفکند آذر. (از تاج المآثر). || رواج . گرمی . روائی .رونق داشتن در صفت بازار :
راه ندانی چه روی پیش ما
بر طمع تیزی بازار خویش .
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد و داد کن امروز به تیزی بازار.
گل رخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته ز گلزار تو خار.
|| سرعت . شتاب . شتافتن . تندی . عجله :
عنان را بپیچید و بگرفت راه
همی شد به تیزی چو ابر سیاه .
به سالار گفتی که سستی مکن
همان تیزی و پیشدستی مکن .
از آن پس که با خوارمایه سپاه
به تیزی برفتم ز درگاه شاه .
نه تیزی نه سستی بکار اندرون
خرد باد جان ترا رهنمون .
برفتن زتیزی چو فرمان سلطان
بخوردن ز خوشی چو عیش توانگر.
هم او به نرمی باد و هم او به تیزی آب
هم او به جستن آتش هم او بهنگ تراب .
به تیزی به از اسب تازی دوم
سه منزل به یک تگ به بازی دوم .
چنان گمان بودم کآسیاب گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانی .
عمر همچون جوی ، نونو می رسد
مستمری می نماید در جسد
آن ز تیزی مستمرشکل آمده ست
چون شررکش تیز جنبانی بدست .
|| قوت وقدرت بینائی : و هرچه فم معده را برنجاند چشم را و تیزی بصر را سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) به معنی عربی است و مراد از آن عربی نژادان فارسی زبانان باشند عموماً و ایشان را تازیک و تاجیک نیز خوانند. (برهان ) (آنندراج ). عربی ؛ یعنی عربی نژاد فارسی زبان . (ناظم الاطباء). تازی ؛ یعنی عربی عموماً. (فرهنگ رشیدی ). پارسی زبانان تازی را گویند عموماً. یعنی عربی . (فرهنگ جهانگیری ). || اسب تازی را گویند خصوصاً. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). و این بطریق اماله است . (فرهنگ رشیدی )... لیکن در غیر شعر خسرو یافته نشد. (فرهنگ رشیدی ) :
جنبش تیزی سواران دلیر
لرزه می افکند بر اندام شیر.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ).
چون روز شد بلند شه مشتری سوار
دامن کشان به تیزی خورشید شد سوار.
|| زنجبیل را نیز گفته اند. (برهان ) (آنندراج ). زنجبیل . (فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). || یکی از آهنگهای موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ) : و مغنیان هموم این قول را در پرده ٔ احزان حسینی بر آهنگ تیزی مخالف راست کرده که ... (جهانگشای جوینی ). || نوک و نقطه و سر... (ناظم الاطباء).