تیز
لغتنامه دهخدا
تیز. (ص ) معروف است که نقیض کند باشد. (برهان ) (از انجمن آرا). مقابل کند. (آنندراج ). بران و قاطع و حاد و برنده . (از ناظم الاطباء). بران . برنده . تند. قاطع.سخت برنده . مقابل کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارسی باستان «تیگرا خئودا» (دارنده ٔ خود نوک تیز) اوستا «بروئیثرو تئه ژا» (با لبه ٔ تیز) پهلوی «تیج » پازند «تیژ» نیز در پهلوی «تیش » به معنی تبر. هندی باستانی «تیج » ، «تجتی » (تیز کردن تیز بودن ). کردی «تیژ» بلوچی دخیل «تیز» افغانی دخیل «تیز» ، «تیزل » سریکلی «ته ایز» وخی «تیز» مازندرانی و گیلکی «تیج » در پارسی تیج (تبر) و تیشه (تبر)... اشکاشمی «تیز» وخی «تاغد» یودغا «تورغه » ... طبری «تج » تند. تیز... (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
خورشید تیغتیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی .
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
غمین گشت و سودابه را خوارکرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد
بدل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز.
سپاه و دل و گنجم افزون تر است
جهان زیر شمشیر تیز اندر است .
وز آتش همه دشت پر رستخیز
ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز.
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار.
دهقان بدر آید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز گلو باز بردشان .
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز.
چو هندوی بازیگرم گرم خیز
معلق زنان ، هندوی تیغتیز.
|| با نوکی سخت باریک که سری تند دارد. که به آسانی در چیزی فروشود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با نوکی تیز و برنده :
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت بردو گریز.
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت .
چرا چون پلنگان به چنگال تیز
نینگیزد از خان او رستخیز.
چنین گفت کاین تیر بی پر بود
نبد تیز پیکان او گرد بود.
دگر گفت کین غل و بند گران
همی تیز مسمار آهنگران .
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال .
با زر بهم باز نهاده لب هر دو
رویش بسر سوزن تیز آژده هموار.
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت ازستیز.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان ، آن به که کم گیری ستیز.
مژه تیز است و غمزه تیز و تو تیز
ریختی خون عاشقان به ستیز.
|| نوکدار. (ناظم الاطباء). با نوکی سخت باریک : خراج که ماده ٔ آن سخت گرم بود. رنگ آن سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در ترکی به معنی زود و تعجیل و شتاب است . (برهان ). شتابان . (ناظم الاطباء). تند. بسرعت . بشتاب .سریع. پرشتاب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
... و ایشان را [ مردم جیرفت را ] رودی است تیز همی رود بانگ کنان . (حدود العالم ).
برو تیز و آن شیردل را بگوی
که ایدر ترا آمدن نیست روی .
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی .
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش به مهر.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار.
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر و ز آتش به فراز.
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیابی نیابی .
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت .
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
نیزه ها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود.
|| درحال . فوری . بیدرنگ :
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز ازین مهول مسیل .
|| جلد. (ناظم الاطباء). فرز. چابک . تندپرش . چالاک . تند. بیدرنگ . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز، نر باید خشنسار.
خوب اگر سوی مانگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم .
دگر صد سگ تیزنخجیرگیر
به کوه و به هامون رونده چو تیر.
وزآن پس بیاورد چندان جهیز
کزآن کند شد بارگی های تیز.
تهمتن یکی شست بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش .
کار کن تیز توئی ، کار کن
کار ترا نعمت باقی جزاست .
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
|| تند. عجول . سبک سر. آشفته .شتابزده :
به خراد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی .
بدو گفت کاین مرد برنای تیز
همی با تن خویش دارد ستیز.
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت یا گریز.
نوازش به هر جا بود دستگیر
چه از تیز برنا چه از مرد پیر.
|| تندرس . بادآورده .سهل الوصول . (صفت دولت ) :
دولت تیز، مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
هر که را غره کرد دولت تیز
غدر آن دولتش هلاک رساند.
نامشان را سیل تیزمرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
|| سخت سوزان . مشتعل . سخت روشن و افروخته . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شعله ور. سوزان :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
اگر بند خواهی ز من بی گزند
کسی آتش تیز،کی کرد بند.
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
نبیره جهاندار گرگین منم
همان آتش تیز بر زین منم .
تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب .
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلتد در خون جگر.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای در آتش بود افتد بگداز.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند اینچنین آخ تنم .
سپری کرد توانند ترا ز آتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.
چو آب و آتش ، نرم است و تیز، نیست شگفت
از آنکه بودش پروردگار از آتش و آب .
از صحبت پادشه بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم ز آتش تیز.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
به باد آتش تیز برتر شود.
|| بسیار گرم . تند. پرحرارت و سخت گرم . شدید. سوزان . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : لیکن مردم صفرایی را درد چشم خشک و تبهای تیز و سودا پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً).
شد تن من همچوزر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش .
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه .
|| ترش و حریف و سوزان . (ناظم الاطباء). سخت ترش و حریف چون سرکه ٔ تیز. سرکه ٔ تند. خل ثقیف . سخت تند. مزه ٔ گردانیده به تندی . چون روغن مانده و طعامی تیز و زبان گز، چون گردوی کهنه و مانند آن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : و اندر مقدار ده استار سرکه ٔ تیز بپزند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). و تدبیرهای تری فزای باید کرد و شیر زنان اندر بینی چکانیدن و روغن بنفشه بر سر نهادن و از طعامهای تیز و شور پرهیز کردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). آنچه پوست دهان را بگزد ترش است و آنچه بسوزاند تیز؛ یعنی حریف است .(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، ایضاً). بگیرند مغز پنبه دانه وگوز مغز تیزگشته ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، ایضاً). و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن . (چهارمقاله ٔ نظامی ).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام .
|| گرم . بارونق . رایج . روان . پرمشتری . بسیار خریدار. بارواج . روا (صفت بازار). (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : برمهیون شهری است [ به هندوستان ] چون رباطی و هر روزی اندرو چهار روز بازار تیز باشد. (حدود العالم ، یادداشت ایضاً).
گر امروز تیز است بازار من
ببینی پس از مرگ آثار من .
تیزبازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست .
آن را که تو را گوید تو خدمت او کن
او را بر تو تیزتر است از همه بازار.
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری .
ای تازه به اعلامت ، آثار جهانداری
وی تیز به ایامت بازار جهانداری .
تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام .
خیز بلقیسا، که بازاری است تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز.
|| سخت و ناگوار و غم انگیز :
بر سر خاک از فلک تیزگشت
واقعه ای تیز بخواهد گذشت .
|| شدید و سخت . (ناظم الاطباء). درشت و تند :
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز بدو برزنم تیز دم .
سلطان محمود پدر من است و من نمی توانم دید که بادی تیزبر وی وزد و مالشهای وی مرا خوش است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون نزدیک من آمد... بادی دیدم در سروی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 337).
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از آن بیشه برخاستی رستخیز.
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز.
درافتاد دارا به آن زخم تیز
برآمد ز گیتی یکی رستخیز.
|| سرکش . تند. عالی :
همت تیز و بلند تو بدان جای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
|| صائب . حاد. تند. روشن : چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی خرد که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). || نیک . بجا. بسزا. سخت . بغایت :
نگهدار دین و تن و توش من
همان تیز بینادل و هوش من .
تو شاهی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی .
|| خشمناک .بدخو. تندخو. خشمگین :
همه ساله تا بود خونریز بود
سبک رو و بدگوهر و تیز بود.
چو بشنید بهرام شد زردروی
نگه کرد خراد بر زین بروی
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز بیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد اگر باشدت رهنمای ...
به جدل در حدیث شه مآویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز.
به سرهنگ دیوان نظر کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز.
- سرتیز ؛ تند. مغرور. متکبر. خودبین :
سعدیا دعوی بی صدق بجائی نرسد
کند رفتار و بگفتار چنین سرتیزیم .
- سرتیزی ؛ تندی . غرور. تکبر : و اگر تو از سر سرتیزی به سر و دندان تیز مغروری ، هم دندانی مار را نشائی . (مرزبان نامه چ 3 ص 91).
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
|| غضب آلود. تند و خشم آگین (صفت نگاه ) :
از نگاه تیز هر جا ترک چشمت تیر ریخت
از دل و جان بر سر هم یک جهان نخجیر ریخت .
|| قوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): داروهای تیز اندر ابتدا علت (لقوه ) سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). || سخت شنونده . سخت شنوا (صفت گوش ). زودیاب : گوشی تیز؛ که گفتارهای دور و آهسته را به آسانی شنود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
اگرچه باده فرحبخش و باد گلریز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است .
|| زیرک . باهوش . زکی . سخت هوشیار. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). فعال . سریعالانتقال : و کندر ذهن را تیز گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویة). || سخت بینا (صفت چشم ). تیزچشم . تیزبصر. و تیزبین و جز اینها، که اشیاء را هرقدر خرد باشد از دور بیند :
گر رفیقان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند.
|| مشتاق . گراینده . در صفت دل و سر و جز آن ، تند و خواهان چون شهوتی تیز، اشتهائی تیز. سخت مایل و خواهنده :
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش .
|| فصیح : زبانی تیز؛ لسانی طلق و حلیف . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
به عبری ، زبان تیز بگشاده ای
به گفتار داد سخن داده ای .
|| زودیاب . چون شامه ٔ تیز که از دور کمترین بوئی را حس کند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || در صفت بو؛ بوئی که غشاء بینی را سوزد چنانکه بوی سرکه و آمونیاک و مانند آن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : و نبض صغیر و بول ناری و بوی آن تیز باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). || مقابل پست در زخمه (موسیقی ). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بلند. رسا :
چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگ است و راه گریز.
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
زَلَّه جزد باشد، بانگی تیز کند در غله ها. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
|| صدای حزین که از راه پایین برآید. (برهان ). صدائی که از راه پایین حیوانات آید، آن را گوز نیز گویند. (غیاث اللغات ). صدائی که از اسفل برآید و با لفظ دادن مستعمل است . (از آنندراج ). ضرطه و باد صداداری که از راه پایین درآید. (ناظم الاطباء). حبقه . ضرطه . ضُراط. ضِرط. تِلِنگ . حُباق . حَبِق . گوز. باد گنده ٔ با آواز که از فرود سوی حیوان بیرون شود :
ریشت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت .
اینچنین کس به حشر زنده شود
تیز بر ریش مردم نادان .
ای به یک تیز تو به نیمشب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار.
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زر و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
در جمع هرزه گویان از گفت بد چه عیب
شرمندگی نیارد در تشتخانه تیز.
- تیز مشت افشار ؛ ظاهراً مراد آن باشد که سرانگشت را در بیخ ترانگشت حلقه کنند و دیگر انگشتان را نیز خم نمایند و بر دهن گذاشته آوازی کنند و آن را تیزک نیز گویند. (آنندراج ) :
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد.
|| در اصطلاح بنایان در صفت گچ به معنی گچی که کشته نباشد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
خورشید تیغتیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی .
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
غمین گشت و سودابه را خوارکرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد
بدل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز.
سپاه و دل و گنجم افزون تر است
جهان زیر شمشیر تیز اندر است .
وز آتش همه دشت پر رستخیز
ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز.
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار.
دهقان بدر آید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز گلو باز بردشان .
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز.
چو هندوی بازیگرم گرم خیز
معلق زنان ، هندوی تیغتیز.
|| با نوکی سخت باریک که سری تند دارد. که به آسانی در چیزی فروشود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با نوکی تیز و برنده :
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت بردو گریز.
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت .
چرا چون پلنگان به چنگال تیز
نینگیزد از خان او رستخیز.
چنین گفت کاین تیر بی پر بود
نبد تیز پیکان او گرد بود.
دگر گفت کین غل و بند گران
همی تیز مسمار آهنگران .
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال .
با زر بهم باز نهاده لب هر دو
رویش بسر سوزن تیز آژده هموار.
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت ازستیز.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان ، آن به که کم گیری ستیز.
مژه تیز است و غمزه تیز و تو تیز
ریختی خون عاشقان به ستیز.
|| نوکدار. (ناظم الاطباء). با نوکی سخت باریک : خراج که ماده ٔ آن سخت گرم بود. رنگ آن سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در ترکی به معنی زود و تعجیل و شتاب است . (برهان ). شتابان . (ناظم الاطباء). تند. بسرعت . بشتاب .سریع. پرشتاب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
... و ایشان را [ مردم جیرفت را ] رودی است تیز همی رود بانگ کنان . (حدود العالم ).
برو تیز و آن شیردل را بگوی
که ایدر ترا آمدن نیست روی .
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی .
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش به مهر.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار.
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر و ز آتش به فراز.
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیابی نیابی .
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت .
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
نیزه ها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود.
|| درحال . فوری . بیدرنگ :
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز ازین مهول مسیل .
|| جلد. (ناظم الاطباء). فرز. چابک . تندپرش . چالاک . تند. بیدرنگ . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز، نر باید خشنسار.
خوب اگر سوی مانگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم .
دگر صد سگ تیزنخجیرگیر
به کوه و به هامون رونده چو تیر.
وزآن پس بیاورد چندان جهیز
کزآن کند شد بارگی های تیز.
تهمتن یکی شست بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش .
کار کن تیز توئی ، کار کن
کار ترا نعمت باقی جزاست .
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
|| تند. عجول . سبک سر. آشفته .شتابزده :
به خراد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی .
بدو گفت کاین مرد برنای تیز
همی با تن خویش دارد ستیز.
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت یا گریز.
نوازش به هر جا بود دستگیر
چه از تیز برنا چه از مرد پیر.
|| تندرس . بادآورده .سهل الوصول . (صفت دولت ) :
دولت تیز، مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
هر که را غره کرد دولت تیز
غدر آن دولتش هلاک رساند.
نامشان را سیل تیزمرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
|| سخت سوزان . مشتعل . سخت روشن و افروخته . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شعله ور. سوزان :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
اگر بند خواهی ز من بی گزند
کسی آتش تیز،کی کرد بند.
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
نبیره جهاندار گرگین منم
همان آتش تیز بر زین منم .
تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب .
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلتد در خون جگر.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای در آتش بود افتد بگداز.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند اینچنین آخ تنم .
سپری کرد توانند ترا ز آتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.
چو آب و آتش ، نرم است و تیز، نیست شگفت
از آنکه بودش پروردگار از آتش و آب .
از صحبت پادشه بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم ز آتش تیز.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
به باد آتش تیز برتر شود.
|| بسیار گرم . تند. پرحرارت و سخت گرم . شدید. سوزان . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : لیکن مردم صفرایی را درد چشم خشک و تبهای تیز و سودا پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً).
شد تن من همچوزر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش .
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه .
|| ترش و حریف و سوزان . (ناظم الاطباء). سخت ترش و حریف چون سرکه ٔ تیز. سرکه ٔ تند. خل ثقیف . سخت تند. مزه ٔ گردانیده به تندی . چون روغن مانده و طعامی تیز و زبان گز، چون گردوی کهنه و مانند آن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : و اندر مقدار ده استار سرکه ٔ تیز بپزند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). و تدبیرهای تری فزای باید کرد و شیر زنان اندر بینی چکانیدن و روغن بنفشه بر سر نهادن و از طعامهای تیز و شور پرهیز کردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). آنچه پوست دهان را بگزد ترش است و آنچه بسوزاند تیز؛ یعنی حریف است .(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، ایضاً). بگیرند مغز پنبه دانه وگوز مغز تیزگشته ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، ایضاً). و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن . (چهارمقاله ٔ نظامی ).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام .
|| گرم . بارونق . رایج . روان . پرمشتری . بسیار خریدار. بارواج . روا (صفت بازار). (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : برمهیون شهری است [ به هندوستان ] چون رباطی و هر روزی اندرو چهار روز بازار تیز باشد. (حدود العالم ، یادداشت ایضاً).
گر امروز تیز است بازار من
ببینی پس از مرگ آثار من .
تیزبازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست .
آن را که تو را گوید تو خدمت او کن
او را بر تو تیزتر است از همه بازار.
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری .
ای تازه به اعلامت ، آثار جهانداری
وی تیز به ایامت بازار جهانداری .
تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام .
خیز بلقیسا، که بازاری است تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز.
|| سخت و ناگوار و غم انگیز :
بر سر خاک از فلک تیزگشت
واقعه ای تیز بخواهد گذشت .
|| شدید و سخت . (ناظم الاطباء). درشت و تند :
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز بدو برزنم تیز دم .
سلطان محمود پدر من است و من نمی توانم دید که بادی تیزبر وی وزد و مالشهای وی مرا خوش است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون نزدیک من آمد... بادی دیدم در سروی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 337).
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از آن بیشه برخاستی رستخیز.
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز.
درافتاد دارا به آن زخم تیز
برآمد ز گیتی یکی رستخیز.
|| سرکش . تند. عالی :
همت تیز و بلند تو بدان جای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
|| صائب . حاد. تند. روشن : چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی خرد که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). || نیک . بجا. بسزا. سخت . بغایت :
نگهدار دین و تن و توش من
همان تیز بینادل و هوش من .
تو شاهی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی .
|| خشمناک .بدخو. تندخو. خشمگین :
همه ساله تا بود خونریز بود
سبک رو و بدگوهر و تیز بود.
چو بشنید بهرام شد زردروی
نگه کرد خراد بر زین بروی
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز بیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد اگر باشدت رهنمای ...
به جدل در حدیث شه مآویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز.
به سرهنگ دیوان نظر کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز.
- سرتیز ؛ تند. مغرور. متکبر. خودبین :
سعدیا دعوی بی صدق بجائی نرسد
کند رفتار و بگفتار چنین سرتیزیم .
- سرتیزی ؛ تندی . غرور. تکبر : و اگر تو از سر سرتیزی به سر و دندان تیز مغروری ، هم دندانی مار را نشائی . (مرزبان نامه چ 3 ص 91).
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
|| غضب آلود. تند و خشم آگین (صفت نگاه ) :
از نگاه تیز هر جا ترک چشمت تیر ریخت
از دل و جان بر سر هم یک جهان نخجیر ریخت .
|| قوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): داروهای تیز اندر ابتدا علت (لقوه ) سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). || سخت شنونده . سخت شنوا (صفت گوش ). زودیاب : گوشی تیز؛ که گفتارهای دور و آهسته را به آسانی شنود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
اگرچه باده فرحبخش و باد گلریز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است .
|| زیرک . باهوش . زکی . سخت هوشیار. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). فعال . سریعالانتقال : و کندر ذهن را تیز گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویة). || سخت بینا (صفت چشم ). تیزچشم . تیزبصر. و تیزبین و جز اینها، که اشیاء را هرقدر خرد باشد از دور بیند :
گر رفیقان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند.
|| مشتاق . گراینده . در صفت دل و سر و جز آن ، تند و خواهان چون شهوتی تیز، اشتهائی تیز. سخت مایل و خواهنده :
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش .
|| فصیح : زبانی تیز؛ لسانی طلق و حلیف . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
به عبری ، زبان تیز بگشاده ای
به گفتار داد سخن داده ای .
|| زودیاب . چون شامه ٔ تیز که از دور کمترین بوئی را حس کند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || در صفت بو؛ بوئی که غشاء بینی را سوزد چنانکه بوی سرکه و آمونیاک و مانند آن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : و نبض صغیر و بول ناری و بوی آن تیز باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً). || مقابل پست در زخمه (موسیقی ). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بلند. رسا :
چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگ است و راه گریز.
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
زَلَّه جزد باشد، بانگی تیز کند در غله ها. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
|| صدای حزین که از راه پایین برآید. (برهان ). صدائی که از راه پایین حیوانات آید، آن را گوز نیز گویند. (غیاث اللغات ). صدائی که از اسفل برآید و با لفظ دادن مستعمل است . (از آنندراج ). ضرطه و باد صداداری که از راه پایین درآید. (ناظم الاطباء). حبقه . ضرطه . ضُراط. ضِرط. تِلِنگ . حُباق . حَبِق . گوز. باد گنده ٔ با آواز که از فرود سوی حیوان بیرون شود :
ریشت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت .
اینچنین کس به حشر زنده شود
تیز بر ریش مردم نادان .
ای به یک تیز تو به نیمشب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار.
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زر و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
در جمع هرزه گویان از گفت بد چه عیب
شرمندگی نیارد در تشتخانه تیز.
- تیز مشت افشار ؛ ظاهراً مراد آن باشد که سرانگشت را در بیخ ترانگشت حلقه کنند و دیگر انگشتان را نیز خم نمایند و بر دهن گذاشته آوازی کنند و آن را تیزک نیز گویند. (آنندراج ) :
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد.
|| در اصطلاح بنایان در صفت گچ به معنی گچی که کشته نباشد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).