توق
لغتنامه دهخدا
توق . (ترکی ، اِ) توغ . (آنندراج ) :
خلفا لشکر از جهان رانده
علم و توقشان به جا مانده .
ماهیچه ٔ توق گیتی فروز بعداز آنکه پانزده روز افق دهلی را منزل اقامت ساخت عازم دیگر مواضع آن ولایت شد. (حبیب السیر ج 3 ص 155). رجوع به توغ شود.
خلفا لشکر از جهان رانده
علم و توقشان به جا مانده .
ماهیچه ٔ توق گیتی فروز بعداز آنکه پانزده روز افق دهلی را منزل اقامت ساخت عازم دیگر مواضع آن ولایت شد. (حبیب السیر ج 3 ص 155). رجوع به توغ شود.