توشه بستن
لغتنامه دهخدا
توشه بستن . [ ش َ / ش ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بار سفر بستن . مهیای سفر شدن :
زین سخن هر سه تن بجای شدند
توشه بستند و رهگرای شدند.
جگربر نوک مژگان خوشه بندد
فلک بر دوش انجم توشه بندد.
بر کمر از ترک جهان توشه بست
در صف مردان مجرد نشست .
توشه ای چون پاره ٔ دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند.
زین سخن هر سه تن بجای شدند
توشه بستند و رهگرای شدند.
جگربر نوک مژگان خوشه بندد
فلک بر دوش انجم توشه بندد.
بر کمر از ترک جهان توشه بست
در صف مردان مجرد نشست .
توشه ای چون پاره ٔ دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند.