توانگر کردن
لغتنامه دهخدا
توانگر کردن . [ ت ُ / ت َ گ َ ک َ دَ] (مص مرکب ) نیرومند کردن . توانا کردن :
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را همان بر سر افسر کنید.
به داد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسر کنید.
|| بی نیاز کردن . غنی کردن :
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را.
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را همان بر سر افسر کنید.
به داد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسر کنید.
|| بی نیاز کردن . غنی کردن :
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را.