توان داشتن
لغتنامه دهخدا
توان داشتن . [ ت ُ / ت َ ت َ ] (مص مرکب ) نیرو داشتن . تاب داشتن . قدرت داشتن :
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان .
کسی کو به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی .
رجوع به توان شود.
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان .
کسی کو به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی .
رجوع به توان شود.