تهیدستی
لغتنامه دهخدا
تهیدستی . [ ت َ / ت ِ / ت ُ دَ ] (حامص مرکب ) بی چیزی . فقر. نداری . حالت تهیدست :
دو گوش و دو پای من آهوگرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت .
تهیدستی و ایمن از درد و رنج
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج .
چرا امروز چیزی بازپس ننهی
چرا نندیشی از بیم تهیدستی .
چو آید رنج باشد، چون شود رنج
تهیدستی شرف دارد بدین گنج .
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
مشو اززیردست خویش ایمن در تهیدستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته .
رجوع به تهیدست و تهی و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
دو گوش و دو پای من آهوگرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت .
تهیدستی و ایمن از درد و رنج
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج .
چرا امروز چیزی بازپس ننهی
چرا نندیشی از بیم تهیدستی .
چو آید رنج باشد، چون شود رنج
تهیدستی شرف دارد بدین گنج .
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
مشو اززیردست خویش ایمن در تهیدستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته .
رجوع به تهیدست و تهی و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.