تهی کردن
لغتنامه دهخدا
تهی کردن . [ ت َ / ت ِ / ت ُ ک َ دَ ](مص مرکب ) تخلیه . خالی کردن . پرداختن . خلوت کردن . بپرداختن از. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم .
به شبگیر برگرد و پیش من آی
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای .
شه شهریاران تهی کرد جای
فریبنده را گفت نزد من آی .
که گشتاسب رفته ست و لشکر همه
تهی کرده از مرد کشور همه .
کردم تهی دو دیده بر او من چنانکه رسم (کذا)
تا شدز اشکم آن ز می خشک چون لژن .
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دیده مالامال .
بیاد آمدش تاج و تخت شهی
کز او کرد بدخواه ناگه تهی .
یکی هفته زین سان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی .
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره .
حوض از آب تهی کرده و نگینه بازنیافتند. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار.
صدهزاران نیک و بد را آن بهی
می کند هر شب ز دلهاشان تهی .
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی .
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق به هنگام عیش .
فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود.
- تهی کردن دل ؛ با گریستن یا گرفتن کین راحت در دل پدید آوردن .
- || برکندن دل ؛ دل برکندن :
تهی کن دل از جایگاه کیان
به رفتن کمر سخت کن بر میان .
- خرقه تهی کردن ؛ مردن مرشد. مردن پیر صوفیان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم .
به شبگیر برگرد و پیش من آی
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای .
شه شهریاران تهی کرد جای
فریبنده را گفت نزد من آی .
که گشتاسب رفته ست و لشکر همه
تهی کرده از مرد کشور همه .
کردم تهی دو دیده بر او من چنانکه رسم (کذا)
تا شدز اشکم آن ز می خشک چون لژن .
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دیده مالامال .
بیاد آمدش تاج و تخت شهی
کز او کرد بدخواه ناگه تهی .
یکی هفته زین سان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی .
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره .
حوض از آب تهی کرده و نگینه بازنیافتند. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار.
صدهزاران نیک و بد را آن بهی
می کند هر شب ز دلهاشان تهی .
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی .
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق به هنگام عیش .
فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود.
- تهی کردن دل ؛ با گریستن یا گرفتن کین راحت در دل پدید آوردن .
- || برکندن دل ؛ دل برکندن :
تهی کن دل از جایگاه کیان
به رفتن کمر سخت کن بر میان .
- خرقه تهی کردن ؛ مردن مرشد. مردن پیر صوفیان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.