تهی ماندن
لغتنامه دهخدا
تهی ماندن . [ ت َ / ت ِ / ت ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از محروم ماندن . (آنندراج ). خالی شدن . خالی ماندن . عاری گشتن :
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله .
میان جوان را نبد آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی .
چو شد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند آن تخت فرخنده جای .
زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی هست همچون چشم میم .
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشم ماندتهی .
|| خالی کردن . خلوت کردن :
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده برجست خندان بپای .
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله .
میان جوان را نبد آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی .
چو شد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند آن تخت فرخنده جای .
زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی هست همچون چشم میم .
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشم ماندتهی .
|| خالی کردن . خلوت کردن :
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده برجست خندان بپای .
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.