تنگیاب
لغتنامه دهخدا
تنگیاب . [ ت َن ْگ ْ ] (ن مف مرکب ) آنچه به دشواری بدست آید و عزیزالوجود باشد. (برهان ) (ازناظم الاطباء). هرچه به دشواری تمامتر دست دهد و فراخ نبود. (شرفنامه ٔ منیری ). آنچه به دشواری بدست آید و دیر یافته شود، و آنرا دیریاب نیز گفته اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). کمیاب . (ناظم الاطباء) :
وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب .
اگر ز حرمت آن دست و آن عنانستی
وگرنه عزت آن پای و آن رکابستی
چو از غرور اثر ظلم برفزونستی
چو کیمیا به جهان عدل تنگیابستی .
حال من در هجر او چون زلف اوشد تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگیاب .
صاحب ستران همه ، بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست ، بار بود تنگیاب .
خاقانیا وفامطلب زَاهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب .
در عشق که وصل تنگیابست
شادی به خیال یا به خوابست .
به آسانی نیابی سرّ این کار
که کاری سخت و سرّی تنگیاب است .
خاک پایت گر به جانی دست دادی ، جان فراخ
بود الحق ، لیک بودی خاک پایت تنگیاب .
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب .
اگر ز حرمت آن دست و آن عنانستی
وگرنه عزت آن پای و آن رکابستی
چو از غرور اثر ظلم برفزونستی
چو کیمیا به جهان عدل تنگیابستی .
حال من در هجر او چون زلف اوشد تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگیاب .
صاحب ستران همه ، بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست ، بار بود تنگیاب .
خاقانیا وفامطلب زَاهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب .
در عشق که وصل تنگیابست
شادی به خیال یا به خوابست .
به آسانی نیابی سرّ این کار
که کاری سخت و سرّی تنگیاب است .
خاک پایت گر به جانی دست دادی ، جان فراخ
بود الحق ، لیک بودی خاک پایت تنگیاب .
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.