تنگدست
لغتنامه دهخدا
تنگدست . [ ت َ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از مفلس و تهیدست . تنگ عیش . تنگ معاش . تنک روزی . تنگ بخت و تنگ زیست . (آنندراج ). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست . (ناظم الاطباء) :
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج ، آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای .
مرا نیست این ، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست .
اگر نان کشکینت آید بکار
ور این ناسزا ترّه ٔ جویبار
بیارم ، جز این نیست چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگدست .
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست .
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوه ٔ عید من از کجا...
عیدی بده که میوه ٔ عیدی خرم بدان
کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا.
تنگدستی ، فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی .
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست .
گروهی حکیمان دانش پرست
ز اسباب دنیا شده تنگدست .
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم .
بروشکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست .
فقیهی کهن جامه ٔ تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست .
به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست .
تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجه ٔ شیری شکسته . (گلستان ). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی . (گلستان ).
فراخ حوصله ٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار.
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار.
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید.
|| ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از ناظم الاطباء) :
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست .
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج ، آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای .
مرا نیست این ، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست .
اگر نان کشکینت آید بکار
ور این ناسزا ترّه ٔ جویبار
بیارم ، جز این نیست چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگدست .
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست .
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوه ٔ عید من از کجا...
عیدی بده که میوه ٔ عیدی خرم بدان
کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا.
تنگدستی ، فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی .
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست .
گروهی حکیمان دانش پرست
ز اسباب دنیا شده تنگدست .
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم .
بروشکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست .
فقیهی کهن جامه ٔ تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست .
به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست .
تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجه ٔ شیری شکسته . (گلستان ). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی . (گلستان ).
فراخ حوصله ٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار.
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار.
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید.
|| ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از ناظم الاطباء) :
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست .
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.