تنگبار
لغتنامه دهخدا
تنگبار. [ ت َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) به اصطلاح سالکان ، حضرت باریتعالی است به اعتبار وحدت حقیقی که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست ، نه از طریق وجود و نه از راه تعقل . (برهان ). به اصطلاح سالکان ، کنایه از وحدت حقیقی است که آنجا گنجایش هیچ چیز نیست . (آنندراج ) :
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی .
وجود تو در حضرت تنگبار
کند پیک ادراک را سنگسار.
|| شخصی را نیز گویند که همه کس را پیش خود راه ندهد و مردم نزد او به دشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ). آنکه هر کسی را به خود راه ندهدو به هر وقتی او را بار نباشد. (شرفنامه ٔ منیری ). کسی که به هیچکس اجازه ٔ ورود نزد خود ندهد. (فرهنگ فارسی معین ) :
نان چون مخدر است نهفته ز خلق روی
گندم خلیفه وار، گرانقدر و تنگبار.
سلطان سلیمان از مداومت بر شراب چنان شد که از مردم نفور گشت و تنگبار شد. (راحةالصدور راوندی ).
از پی وصل تو عمر صرف کنم گرچه هست
همچو کرم زودسیر، همچو ملک تنگبار.
|| جایی که در آن هر کس را دخل نباشد. (غیاث اللغات ). جایی که مردم بدشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی ). درگاه و بارگاه شاه و امیری که بار یافتن در آن دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین ) :
پناه خلق به جود فراخ دست تو باد
که رحمت و شفقت نیک تنگبار شده ست .
بر در خاقان اکبر آی و کرم جو
از در دریای تنگبار چه خیزد؟
ای دربار امید، از تو شده تنگبار
از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار.
چون در آن قصرتنگبار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم .
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزید از آن درگه تنگبار.
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابروفراخی درآمد بکار.
در پرده ٔ وصل عاشقان را
درگاه خیال تنگبار است .
|| چیزی را نیز گویند که بدشواری بدست آید و به غایت عزیزالوجود باشد. (برهان ). چیز نادر و چیزی که به دشواری بدست آید. (ناظم الاطباء) :
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را.
|| چیز بی بها و بی قدر. (ناظم الاطباء). به همه ٔ معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تنگباری شود.
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی .
وجود تو در حضرت تنگبار
کند پیک ادراک را سنگسار.
|| شخصی را نیز گویند که همه کس را پیش خود راه ندهد و مردم نزد او به دشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ). آنکه هر کسی را به خود راه ندهدو به هر وقتی او را بار نباشد. (شرفنامه ٔ منیری ). کسی که به هیچکس اجازه ٔ ورود نزد خود ندهد. (فرهنگ فارسی معین ) :
نان چون مخدر است نهفته ز خلق روی
گندم خلیفه وار، گرانقدر و تنگبار.
سلطان سلیمان از مداومت بر شراب چنان شد که از مردم نفور گشت و تنگبار شد. (راحةالصدور راوندی ).
از پی وصل تو عمر صرف کنم گرچه هست
همچو کرم زودسیر، همچو ملک تنگبار.
|| جایی که در آن هر کس را دخل نباشد. (غیاث اللغات ). جایی که مردم بدشواری بار یابند. (فرهنگ رشیدی ). درگاه و بارگاه شاه و امیری که بار یافتن در آن دشوار باشد. (فرهنگ فارسی معین ) :
پناه خلق به جود فراخ دست تو باد
که رحمت و شفقت نیک تنگبار شده ست .
بر در خاقان اکبر آی و کرم جو
از در دریای تنگبار چه خیزد؟
ای دربار امید، از تو شده تنگبار
از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار.
چون در آن قصرتنگبار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم .
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزید از آن درگه تنگبار.
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابروفراخی درآمد بکار.
در پرده ٔ وصل عاشقان را
درگاه خیال تنگبار است .
|| چیزی را نیز گویند که بدشواری بدست آید و به غایت عزیزالوجود باشد. (برهان ). چیز نادر و چیزی که به دشواری بدست آید. (ناظم الاطباء) :
بیداد بین که دور شب و روز می کند
با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را.
|| چیز بی بها و بی قدر. (ناظم الاطباء). به همه ٔ معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن و رجوع به تنگباری شود.