تنگ کردن
لغتنامه دهخدا
تنگ کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دربند کردن و حبس نمودن و پای بند نهادن و اشکالات آوردن و اعتراض کردن و مخالفت کردن . (ناظم الاطباء). || سخت و فشرده کردن . راه گریز بستن . در تنگنا قرار دادن . راه رهایی را دشوار ساختن :
بیفشرد ران رستم زورمند
بر او تنگتر کرد خَم ّ کمند.
- تنگ کردن حرب ؛ سخت و دشوار ساختن جنگ را :
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ
هرچند که بسیار نپائید روائید.
- تنگ کردن دل ؛ غمگین کردن . در سختی و سوز غم قرار دادن . دلتنگ ساختن :
کنون زآسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ ؟
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ .
وز غم او تنگ مکن نیز دل
صبرهمی کن که شب آبستن است .
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ .
رجوع به تنگدل شود.
- تنگ کردن راه ؛ بستن راه . سخت و مشکل ساختن راه تا عبور غیرممکن شود :
سکندر بدیوار رویین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج تنگ .
- تنگ کردن روز ؛ پریشان ساختن روزگار کسی را. به ستوه آوردن . در سختی قرار دادن کسی را. روز کسی را تیره و تار ساختن :
ترا سوی دشمن فرستم به جنگ
همی بر برادر کنی روز تنگ .
- تنگ کردن کار بر کسی ؛ دشوار کردن کار بر وی . در سختی و ناتوانی قرار دادن کسی را. به ستوه آوردن کسی را :
اگر با سپاه اندرآیم به جنگ
کنم بر یلان جهان کار تنگ .
ازو کین کاموس جویم به جنگ
بر ایرانیان بر کنم کار تنگ .
- تنگ کردن معده ؛ کنایه از پر خوردن و شکم پر کردن . معده پر کردن . (از آنندراج در ذیل معده ). انباشتن شکم بحدی که جایی برای خوردن چیزی دیگر نباشد :
به جز سنگدل کی کند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ ؟
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ .
- تنگ کردن نفس ؛ خفه کردن . (آنندراج ) :
نقش بر آیینه نتواند نفس را تنگ کرد
ازهجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام .
رجوع به تنگ و دیگرترکیبهای آن شود.
بیفشرد ران رستم زورمند
بر او تنگتر کرد خَم ّ کمند.
- تنگ کردن حرب ؛ سخت و دشوار ساختن جنگ را :
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ
هرچند که بسیار نپائید روائید.
- تنگ کردن دل ؛ غمگین کردن . در سختی و سوز غم قرار دادن . دلتنگ ساختن :
کنون زآسمان خاست بانگ کلنگ
دل ما چرا کردی از آب تنگ ؟
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
مکن خیره دل را بدین کار تنگ .
وز غم او تنگ مکن نیز دل
صبرهمی کن که شب آبستن است .
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ .
رجوع به تنگدل شود.
- تنگ کردن راه ؛ بستن راه . سخت و مشکل ساختن راه تا عبور غیرممکن شود :
سکندر بدیوار رویین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج تنگ .
- تنگ کردن روز ؛ پریشان ساختن روزگار کسی را. به ستوه آوردن . در سختی قرار دادن کسی را. روز کسی را تیره و تار ساختن :
ترا سوی دشمن فرستم به جنگ
همی بر برادر کنی روز تنگ .
- تنگ کردن کار بر کسی ؛ دشوار کردن کار بر وی . در سختی و ناتوانی قرار دادن کسی را. به ستوه آوردن کسی را :
اگر با سپاه اندرآیم به جنگ
کنم بر یلان جهان کار تنگ .
ازو کین کاموس جویم به جنگ
بر ایرانیان بر کنم کار تنگ .
- تنگ کردن معده ؛ کنایه از پر خوردن و شکم پر کردن . معده پر کردن . (از آنندراج در ذیل معده ). انباشتن شکم بحدی که جایی برای خوردن چیزی دیگر نباشد :
به جز سنگدل کی کند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ ؟
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ .
- تنگ کردن نفس ؛ خفه کردن . (آنندراج ) :
نقش بر آیینه نتواند نفس را تنگ کرد
ازهجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام .
رجوع به تنگ و دیگرترکیبهای آن شود.