تنگ میدان
لغتنامه دهخدا
تنگ میدان . [ ت َ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) آنکه میدان کوتاه داشته باشد. (از آنندراج ). که میدان او کم وسعت و محدود باشد :
قدح قُعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید.
هر لحظه ناوردی زنی جولان کنی مرد افکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
فزون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب .
پرده پوش پای خواب آلود صائب دامن است
با گران جانی ز خاک تنگ میدان سر مپیچ .
نقش بر آئینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام .
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
قدح قُعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید.
هر لحظه ناوردی زنی جولان کنی مرد افکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
فزون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگ میدان کتاب .
پرده پوش پای خواب آلود صائب دامن است
با گران جانی ز خاک تنگ میدان سر مپیچ .
نقش بر آئینه نتواند نفس را تنگ کرد
از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام .
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.