تنگ عیش
لغتنامه دهخدا
تنگ عیش . [ ت َ ع َ / ع ِ ] (ص مرکب ) کنایه از مفلس و بی چیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). مفلس و دردمند. (غیاث اللغات ). مفلس و بی چیز. (انجمن آرا). درویش و مفلس . (فرهنگ رشیدی ). تنگ دست . تنگ معاش . تنگ روزی . تنگ بخت . تنگ زیست . کنایه از مفلس و تهیدست . (آنندراج ) :
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند درحله دامن کشان .
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست .
گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته
صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد.
|| صاحب اندوه . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست .
رجوع به ماده ٔ بعد شود.
بسا تنگ عیشان تلخی چشان
که آیند درحله دامن کشان .
بی رخت شد چون دهانت عیش من
تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست .
گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته
صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد.
|| صاحب اندوه . (برهان ) (ناظم الاطباء) :
جان ندارد هرکه جانانیش نیست
تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست .
رجوع به ماده ٔ بعد شود.