تنگ آمدن
لغتنامه دهخدا
تنگ آمدن . [ ت َ م َ دَ ] (مص مرکب ) نزدیک آمدن . (ناظم الاطباء) :
چنین تاشب تیره آمد به تنگ
برو چیره شد دست پور پشنگ .
که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان آرمیدندیکسر ز جنگ .
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ .
بدانگه که سهراب آهنگ جنگ
نمود و گه رفتن آمدْش تنگ .
بر من تنگ فرازآی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن .
چو تنگ آمدندی بجستی ز جای
گرفتی سروشان فکندی ز پای .
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوه ٔ عید من از کجا؟
فرازآمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ .
چو آمد به دروازه ٔ شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ .
تنگ دو مرغ آمده در یکدگر
وز دل شه قافیه شان تنگتر.
- به تنگ اندرآمدن ؛ نزدیک شدن . نزدیک آمدن :
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر به جنگ .
|| پریشان گردیدن و به ستوه آمدن . مغموم و محزون شدن . خشمناک شدن . (ناظم الاطباء). ستوه شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین ). زله شدن . سخت آمدن . ناگوار آمدن . بجان آمدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ملول گشتن . آزرده شدن . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از عاجز و ملول شدن از چیزی . (آنندراج ) :
باز چو تنگ آیی از این تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای .
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یکسواره برون شدی به شکار.
چنان تنگ آمد از شوریدن بخت
که بر باید گرفتش زین جهان رخت .
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
به تنهایی مگرتنگ آید آن ماه .
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی .
- به تنگ آمدن ؛ به ستوه آمدن . ملول گشتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
دولتئی باید صاحب درنگ
کز قَدَری بار نیاید به تنگ .
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی .
چو بر پشته ٔ خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم .
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی .
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم .
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید؟
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گَردش نرسیدیم و برفت .
گرگ غلبه کرده بود و خلق از آن قوی به تنگ آمده بودند، خصوصاً درشب . (انیس الطالبین بخاری ).
|| بی وسعت و دشوار گردیدن . ضیق و سخت و غیرقابل تحمل شدن : تا عرصه ٔ خراسان از وجود ما تنگ آید به مهر بی مبین و ملجئی معین مستظهر باشیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ور پذیرایی چوبرخوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفص .
ز دیدار هم تا بحدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان .
حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر او تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه ای چنین ... (گلستان ).
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندیم .
|| کم و قلیل شدن . نادر و نامیسر شدن . کم آمدن . در مضیقه ٔ چیزی قرار گرفتن :
مرا غله تنگ آمد اندر درو
شما را کنون میدمد سبزه نو.
چنین تاشب تیره آمد به تنگ
برو چیره شد دست پور پشنگ .
که توران سپه سوی جنگ آمدند
رده برکشیدند و تنگ آمدند
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان آرمیدندیکسر ز جنگ .
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ .
بدانگه که سهراب آهنگ جنگ
نمود و گه رفتن آمدْش تنگ .
بر من تنگ فرازآی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن .
چو تنگ آمدندی بجستی ز جای
گرفتی سروشان فکندی ز پای .
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوه ٔ عید من از کجا؟
فرازآمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ .
چو آمد به دروازه ٔ شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ .
تنگ دو مرغ آمده در یکدگر
وز دل شه قافیه شان تنگتر.
- به تنگ اندرآمدن ؛ نزدیک شدن . نزدیک آمدن :
چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ
پذیره شدش کرد بی مر به جنگ .
|| پریشان گردیدن و به ستوه آمدن . مغموم و محزون شدن . خشمناک شدن . (ناظم الاطباء). ستوه شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین ). زله شدن . سخت آمدن . ناگوار آمدن . بجان آمدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ملول گشتن . آزرده شدن . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از عاجز و ملول شدن از چیزی . (آنندراج ) :
باز چو تنگ آیی از این تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای .
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یکسواره برون شدی به شکار.
چنان تنگ آمد از شوریدن بخت
که بر باید گرفتش زین جهان رخت .
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
به تنهایی مگرتنگ آید آن ماه .
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی .
- به تنگ آمدن ؛ به ستوه آمدن . ملول گشتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
دولتئی باید صاحب درنگ
کز قَدَری بار نیاید به تنگ .
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی .
چو بر پشته ٔ خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم .
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی .
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم .
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید؟
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گَردش نرسیدیم و برفت .
گرگ غلبه کرده بود و خلق از آن قوی به تنگ آمده بودند، خصوصاً درشب . (انیس الطالبین بخاری ).
|| بی وسعت و دشوار گردیدن . ضیق و سخت و غیرقابل تحمل شدن : تا عرصه ٔ خراسان از وجود ما تنگ آید به مهر بی مبین و ملجئی معین مستظهر باشیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ور پذیرایی چوبرخوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفص .
ز دیدار هم تا بحدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان .
حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر او تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه ای چنین ... (گلستان ).
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندیم .
|| کم و قلیل شدن . نادر و نامیسر شدن . کم آمدن . در مضیقه ٔ چیزی قرار گرفتن :
مرا غله تنگ آمد اندر درو
شما را کنون میدمد سبزه نو.