تنگ
لغتنامه دهخدا
تنگ . [ ت َ ] (ص )ضد فراخ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نقیض فراخ باشد. (برهان ). بی وسعت و ضیق و کم عرض . نقیض فراخ . (ناظم الاطباء). پهلوی تنگ بمعنی ضیق . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). باریک . کم عرض . اندک پهنا. مقابل گشاد. جایی که کسی یا چیزی به دشواری در آن جای گیرد. مقابل فراخ . (فرهنگ فارسی معین ) :
من و بیغولگکی تنگ ، به یک سو ز جهان
عربی وار بگریم به زبان عجمی .
به گور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست .
زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جویندگان بر، جهان تنگ بود.
نباید سپاه مرا بهره زین
به تنگست بر ما به مردی زمین .
چو زنهار دادم نسازمْت جنگ
جهان نیست بر مرد هشیار تنگ .
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی .
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هر کس از بیم آب
همی برخروشد چو گیرد شتاب .
به پنجم چنان دید جانم بخواب
که شهری بدی تنگ نزدیک آب .
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ .
میان تنگ ، چون ببر و، بازو ستبر
همی فر تاجت برآید به ابر.
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
هر آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ .
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری .
او مار بود و مار، چو آهنگ او کنی
اندرجهد ز بیم به سوراخ تنگ غار.
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ ؟
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ .
و باید چشمهای واو، قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه .
عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ .
سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ
تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس .
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ .
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.
در تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضائی نبینم .
چون از جوانب ناامید گشتند و جهان بر خود تنگ یافتند دل بر خدمت سلطان و اعتصام به حبل المتین او قرار دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یا مکن اندیشه به چنگ آورش
یا به یک اندیشه به تنگ آورش .
برون کش پای ازین گهواره ٔ تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ .
چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زآن دهان دهد؟
روده ٔ تنگ به یک نان جوین پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده ٔتنگ .
مکن فراخ روی در عمل ، اگر خواهی
بوقت دفع تو باشد مجال دشمن تنگ .
بلای سفر به که در خانه جنگ
تهی پای رفتن به از کفش تنگ .
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است .
- تنگ بودن شکم ؛ کم ظرفیت بودن آن . گنجایش کم داشتن شکم :
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل .
رجوع به تنگ کردن و تنگ کردن معده شود.
|| تیره و تار. مرحوم دهخدا در یادداشتی بر بیت ذیل از فردوسی آرند: در تنگ و تار و تار و تنگ معنی اتباعی دارد نه معنی ضیق :
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ .
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ .
بکوشیم و مردی بکار آوریم
بر ایشان جهان تنگ و تار آوریم .
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان .
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن .
|| (اِ) دره ٔ کوه . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). دره . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
دشت چون دیبای سوزن کرد و آهو جوق جوق
ایستاده آمده بیرون به صحراها ز تنگ .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278).
چنین تا بیامد یکایک به تنگ
فسیله همی رفت از رنگ رنگ .
از آن کوه رستم به هامون کشید
چو لشکر به تنگ اندر آمد پدید.
ز بیم تیرش کُه گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ .
سمندش بدیدند کز تنگ کوه
برآمد دوان وز دویدن ستوه .
و از آنجا تا فیروزآباد راه دشوار است همه تنگها و کوهستان درشت ولگام گیر است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). || معبر و کوچه . (ناظم الاطباء). راه باریک میان دوکوه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مدخل باریک دژها:
چو آمد به تنگ دژ گنبدان
برست از بد روز و دست بدان .
بدینگونه سی وسه فرسنگ تنگ
ازین روی و آن روی دیوار سنگ .
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار
دو پوشیده را دید چون نوبهار.
|| کنایه از دهان خوبان . (برهان ). دهان معشوق . (ناظم الاطباء).لب معشوق . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) سخت . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). زورآور و سخت و صلب و درشت . (ناظم الاطباء). دشوار :
اگرچه بود کار دشوار و تنگ
که شاهان پیاده نسازند جنگ .
مسکین عدو که فال همی زد به روز تنگ
روزش به آخر آمد و از حال درگذشت .
|| محکم و استوار و فشرده . خلاف نرم و سست :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرْت تنگ بتنج .
فریدون به خورشید بربرد سر
کمر تنگ بسته به کین پدر.
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست .
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بسته کمر.
وز آن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ .
میان بست رستم در آن کار تنگ
برین برنیامد فراوان درنگ .
بر آن جایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر ازکینه و جنگ سر.
در شهر بستند یکباره تنگ
ز دروازه بردند بر باره جنگ .
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال هنر بسته تنگ ، تنگ .
میدان فراخ یافته ایم ودلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ ، تنگ .
یافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگ .
ای بخت سرکش تنگش ببر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه .
|| زورآور. (ناظم الاطباء). || نایاب و عدیم المثال را نیز گویند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). نادر و عدیم المثال . || کم و قلیل و کمیاب و نامیسر. (ناظم الاطباء). کم و اندک . مقابل فراخ و فراوان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گر بری دست سوی نان ربیب
در فراخی و گاه نعمت تنگ
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را بوشنگ .
سه روز اندر آن جایگه بود جنگ
به ایرانیان بر ببود آب تنگ
شد از تشنگی دست گردان ز کار
هم اسب گرانمایه از کارزار.
دگر هرکه دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ .
به جایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی .
بر این کوش و این کینه ها بازخواه
بود خواسته تنگ ، ناید سپاه .
خورش تنگ شد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را.
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ .
شادی و بقا بادت زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست .
و هم از این چرخها بساخته اند تا آب کشد از چاه به باغها و به زمین که از آن کشت کنند اگرچه آب تنگ باشد. (تاریخ سیستان ).
شیخ می شد با مریدی بی درنگ
سوی شهری نان در آنجا بود تنگ .
|| بسیارهم هست که در مقابل سست و اندک باشد. (برهان ). بسیار و فراوان . (ناظم الاطباء). بمعنی بسیار آید. (شرفنامه ٔ منیری ). || قحط و لم یزرع و سنگ . (ناظم الاطباء). || ملول و ستوه و آزرده . (برهان ). رنج و اندوه و ملول و ستوه و آزرده و محزون . (ناظم الاطباء). بمعنی ستوه و ملول است و آن را به تنگ آمدن گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). و اغلب در این معنی با «دل » ترکیب شود : یکی زآن میان گفت ازاین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی بصورت درویشان برآمد. (گلستان ).
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ بود مهر تبدل نکند.
درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق نبود آشکار.
غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس .
- دلتنگ ؛ محزون . غمگین . تنگدل . دل آزرده :
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه .
چندانکه جست چیزی نیافت ، دلتنگ شد. (گلستان ).به جامع کوفه درآمدم ، دلتنگ . (گلستان ).
رجوع به تنگ دل شود.
- دلتنگی ؛ دل آزردگی :
شبانگه چو نقدش نیامد بدست
ز دلتنگی آمد به کنجی نشست .
به لطف به که به جنگ آوری و دلتنگی .
آن بدرمی رود از باغ به دلتنگی و داغ
وین ببازوی فرح می شکند زندان را.
|| (اِ) اضطراب و تشویش . (ناظم الاطباء). || تنگ اسب . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278). نواری که بر زین اسب مضبوط کنندو دوالی که بدان بار بر پشت باربردار محکم سازند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). تسمه و نواری پهن که بکمر مرکوب (اسب یا الاغ ) بندند. دوالی که بدان بار را بر پشت چارپا محکم سازند. (فرهنگ فارسی معین ). نواری است که زین را بر پشت اسبان محکم کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). شکم بند اسب و شتر و ستور. (شرفنامه ٔ منیری ). در بلوچی تنچ ، تنگ ،کردی نافتنگ ، تنگ (میان کمربند و تنگ )، استی اختنگ (شکم بند)، افغانی تا-تنگ (تنگ زین )، تانگ (تنگ زین ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نواری پهن که بدان پالان یا زین یا نمدزین بر پشت ستور استوار کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون برون کرد زو بزور و هنگ
درزمان درکشید محکم تنگ .
یزدجرد... خود برخاست و بیرون آمد و فراز اسب شد و او را بنواخت . اسب خاموش شد تا او را به زین درآورد و تنگ برکشید و لگام بر سر کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و از این ناحیت [گوزگان ] اسبان بسیار خیزد و نمد و حقیبه و تنگ اسب . (حدود العالم ).
چو زین برنهادش برآهیخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ .
به هزاراسب فزون از دوهزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوندان تنگ .
بتنجید عذرا چومردان جنگ
ترنجیده بر باره ٔ تند تنگ .
بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر، تنگ صبر
چون کشد بر چنگ خویش از موی اسب او تنگ تنگ .
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش ازین .
چرخ را چون سمند نعل افکند
تنگ بر نقره خنگ بست آخر.
تاختی بر اسب همت سالها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز.
افلاک تنگ ادهمت خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته .
|| در بیت زیر ظاهراً بمعنی دوال و کمند آمده ، یعنی زلفش دوالی می سازد و آهوی تنگی را به بند می آورد :
به زلف ، تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده ، دیده بدوزد ز جادوی محتال .
|| (ص ، ق ) قریب و نزدیک را نیز گویند. (برهان ) (از غیاث اللغات ) (شرفنامه ٔمنیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). نزدیک و قریب و جوار و همسایگی . (ناظم الاطباء). سخت نزدیک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وز آن پس گسی کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش .
هر آن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کِرم تنگ
شکسته شدی لشکری کآمدی
چو آواز این داستان بشندی .
دو لشکر چو بر هم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر ز جنگ .
گرفتم رگ اوداج و فشردمْش بدو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از برمن تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ .
رسیدم من فراز کاروان تنگ
چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل .
چنان تنگ بر هم زده بودند خیمه ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود، چنانکه بهیچ روزگار من بر این جمله ندیدم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590).
چو رفتند نزد سراپرده تنگ
به چاره شدند اندر او بی درنگ .
دو لشکر چو در هم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ .
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ .
که ضحاک از ایران سپاهی به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ .
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی به روی خویش دربست .
|| تخمیناً. قرب . بالغ بر : مشرکان بیامدند تنگ هزار مرد. (ابوالفتوح رازی ). || (اِ) یک لنگه بار. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). نیم بار. (انجمن آرا) (آنندراج ). جوال . لنگه بار. عدل . (فرهنگ فارسی معین ). بار ستور و امثال آن . (شرفنامه ٔ منیری ). خروار یعنی باری که خر آنرا برد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). جوال . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) :
دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی .
ز میدان ببردند پنجه هزار
هم از تنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه از آن کار پرداخته .
در این بلاد فزون دارد از هزار کلات
بهر یک اندر دینار تنگها بر تنگ .
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبرّ و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ .
فروگرفت ز بالای بار پیلانش
به درج گوهر سرخ و به تنگ زرّ عیار.
آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ
بستانَد و به تنگ فرستد سوی حصار.
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشاند
تا فروریزد با گرد سپه مشک به تنگ .
خز بده اکنون به رزمه ، می ستان اکنون به رطل
مشک ریز اکنون به خرمن ، عود سوز اکنون به تنگ .
دوصد درج درّ و عقیق و بلور
هزاروچهل تنگ خزّ و سمور.
چهل تنگ بار از ملمع ختو
ز گوهر ده افسر ز گنج بهو.
از صبا پرتنگهای عنبرآگین گشت دشت
آهوان را گشت دشت از عنبرآگین تنگ تنگ .
شعر او خوان که اندر او یابی
درّ بنهاده تنگها بر تنگ .
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم آید از او بیرون شود با تنگ سیم .
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر.
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود.
پیششان شعری به از صد تنگ شَعر
خاصه شعری کو گهر دارد ز قعر.
از آن تخم خرما خورد گوسفند
که قفل است بر تنگ خرما و بند.
|| خروار شکر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). بار شکر. (فرهنگ فارسی معین ). بار شکر که بر روی خر حمل شود. (ناظم الاطباء) :
ای سراپای سرشته ز می و شیر و شکر
شکر از تنگ نیارند ز تو شیرین تر.
رغم مرا چو سرکه مکن چون بمن رسی
رویی کز او به تنگ بریزد همی شکر.
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر می رانم .
ای خنده زنان نوش تو برتنگ شکر بر
وی طنزکنان گوش تو بر رنگ گهر بر.
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ .
چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم
چون کار به جان آری جان دگرت خوانم .
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد از درج لؤلؤ تنگ شکّر.
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست .
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد؟
ملک بر تنگ شکّر مهر بشکست
که شکّر در دهان باید نه در دست .
زشکّر هر یکی تنگی گشاده
ز شیرین بر شکر تنگی نهاده .
مگس وارم مران زآن تنگ شکّر
مسوزانم به آتش همچو عنبر.
بر چهره ٔ آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز.
ز راوی چنین یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر.
تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی .
|| (ق ) زود. به شتاب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندرنیارد به پیکار تنگ .
وگرنه به جنگ اندر آییم تنگ
مخواهید ازین پس زمانی درنگ .
|| (اِ) هر صفحه یا تخته ای باشد که نقاشان و مصوِّران اظهار صنعت خود بر آن کنند عموماً. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کارنامه ٔ نقاشان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || (اِخ ) نگارخانه ٔ مانی را گویند خصوصاً، و به این معنی با ثای مثلثه هم آمده است . (برهان ). نگارخانه ٔ مانی . (ناظم الاطباء). ارتنگ . ارژنگ :
گرفت آن ارج و آن قیمت زبان ما ز مدح تو
که تنگ از خامه ٔ مانی و چوب از رنده ٔ آذر.
رجوع به ارتنگ و ارژنگ شود.
|| (ص ) ضیق و کم گنجایش ، در صفت دل :
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
به زیر زمین بهتر او را نهفت .
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت .
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| بخیل و ممسک و حریص ، در صفت دیده و چشم :
دیده ٔ تنگ دشمنان خدای
به سنان اجل سپوخته به .
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
رجوع به تنگ چشم شود.
|| نرم . و تنگ بیز از همین معنی است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای .
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| (اِ) تیر دکان عصاری باشد. (برهان ). تیر عصاری . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). قید عصاری . (ناظم الاطباء). آنچه که بدان چیزهایی را تحت فشار قرار دهند مانند قید صحافی . (فرهنگ فارسی معین ) : کوپین ، چیزی باشد بافته که عصاران درو چیزی [ نهند ] و در تنگ کشند که روغن از آن بچکد. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بمعنی فروبردن و ناپدید کردن هم آمده است . (برهان ). پنهان و ناپدید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ فروبردن شود.
من و بیغولگکی تنگ ، به یک سو ز جهان
عربی وار بگریم به زبان عجمی .
به گور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست .
زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جویندگان بر، جهان تنگ بود.
نباید سپاه مرا بهره زین
به تنگست بر ما به مردی زمین .
چو زنهار دادم نسازمْت جنگ
جهان نیست بر مرد هشیار تنگ .
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی .
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هر کس از بیم آب
همی برخروشد چو گیرد شتاب .
به پنجم چنان دید جانم بخواب
که شهری بدی تنگ نزدیک آب .
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ .
میان تنگ ، چون ببر و، بازو ستبر
همی فر تاجت برآید به ابر.
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
هر آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ .
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری .
او مار بود و مار، چو آهنگ او کنی
اندرجهد ز بیم به سوراخ تنگ غار.
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ ؟
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ .
و باید چشمهای واو، قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه .
عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ .
سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ
تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس .
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ .
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.
در تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضائی نبینم .
چون از جوانب ناامید گشتند و جهان بر خود تنگ یافتند دل بر خدمت سلطان و اعتصام به حبل المتین او قرار دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یا مکن اندیشه به چنگ آورش
یا به یک اندیشه به تنگ آورش .
برون کش پای ازین گهواره ٔ تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ .
چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زآن دهان دهد؟
روده ٔ تنگ به یک نان جوین پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده ٔتنگ .
مکن فراخ روی در عمل ، اگر خواهی
بوقت دفع تو باشد مجال دشمن تنگ .
بلای سفر به که در خانه جنگ
تهی پای رفتن به از کفش تنگ .
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است .
- تنگ بودن شکم ؛ کم ظرفیت بودن آن . گنجایش کم داشتن شکم :
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل .
رجوع به تنگ کردن و تنگ کردن معده شود.
|| تیره و تار. مرحوم دهخدا در یادداشتی بر بیت ذیل از فردوسی آرند: در تنگ و تار و تار و تنگ معنی اتباعی دارد نه معنی ضیق :
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ .
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ .
بکوشیم و مردی بکار آوریم
بر ایشان جهان تنگ و تار آوریم .
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان .
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن .
|| (اِ) دره ٔ کوه . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). دره . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری .
دشت چون دیبای سوزن کرد و آهو جوق جوق
ایستاده آمده بیرون به صحراها ز تنگ .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278).
چنین تا بیامد یکایک به تنگ
فسیله همی رفت از رنگ رنگ .
از آن کوه رستم به هامون کشید
چو لشکر به تنگ اندر آمد پدید.
ز بیم تیرش کُه گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ .
سمندش بدیدند کز تنگ کوه
برآمد دوان وز دویدن ستوه .
و از آنجا تا فیروزآباد راه دشوار است همه تنگها و کوهستان درشت ولگام گیر است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). || معبر و کوچه . (ناظم الاطباء). راه باریک میان دوکوه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مدخل باریک دژها:
چو آمد به تنگ دژ گنبدان
برست از بد روز و دست بدان .
بدینگونه سی وسه فرسنگ تنگ
ازین روی و آن روی دیوار سنگ .
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار
دو پوشیده را دید چون نوبهار.
|| کنایه از دهان خوبان . (برهان ). دهان معشوق . (ناظم الاطباء).لب معشوق . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) سخت . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). زورآور و سخت و صلب و درشت . (ناظم الاطباء). دشوار :
اگرچه بود کار دشوار و تنگ
که شاهان پیاده نسازند جنگ .
مسکین عدو که فال همی زد به روز تنگ
روزش به آخر آمد و از حال درگذشت .
|| محکم و استوار و فشرده . خلاف نرم و سست :
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرْت تنگ بتنج .
فریدون به خورشید بربرد سر
کمر تنگ بسته به کین پدر.
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست .
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بسته کمر.
وز آن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ .
میان بست رستم در آن کار تنگ
برین برنیامد فراوان درنگ .
بر آن جایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر ازکینه و جنگ سر.
در شهر بستند یکباره تنگ
ز دروازه بردند بر باره جنگ .
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال هنر بسته تنگ ، تنگ .
میدان فراخ یافته ایم ودلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ ، تنگ .
یافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگ .
ای بخت سرکش تنگش ببر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه .
|| زورآور. (ناظم الاطباء). || نایاب و عدیم المثال را نیز گویند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). نادر و عدیم المثال . || کم و قلیل و کمیاب و نامیسر. (ناظم الاطباء). کم و اندک . مقابل فراخ و فراوان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گر بری دست سوی نان ربیب
در فراخی و گاه نعمت تنگ
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را بوشنگ .
سه روز اندر آن جایگه بود جنگ
به ایرانیان بر ببود آب تنگ
شد از تشنگی دست گردان ز کار
هم اسب گرانمایه از کارزار.
دگر هرکه دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ .
به جایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی .
بر این کوش و این کینه ها بازخواه
بود خواسته تنگ ، ناید سپاه .
خورش تنگ شد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را.
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ .
شادی و بقا بادت زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست .
و هم از این چرخها بساخته اند تا آب کشد از چاه به باغها و به زمین که از آن کشت کنند اگرچه آب تنگ باشد. (تاریخ سیستان ).
شیخ می شد با مریدی بی درنگ
سوی شهری نان در آنجا بود تنگ .
|| بسیارهم هست که در مقابل سست و اندک باشد. (برهان ). بسیار و فراوان . (ناظم الاطباء). بمعنی بسیار آید. (شرفنامه ٔ منیری ). || قحط و لم یزرع و سنگ . (ناظم الاطباء). || ملول و ستوه و آزرده . (برهان ). رنج و اندوه و ملول و ستوه و آزرده و محزون . (ناظم الاطباء). بمعنی ستوه و ملول است و آن را به تنگ آمدن گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). و اغلب در این معنی با «دل » ترکیب شود : یکی زآن میان گفت ازاین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی بصورت درویشان برآمد. (گلستان ).
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ بود مهر تبدل نکند.
درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق نبود آشکار.
غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس .
- دلتنگ ؛ محزون . غمگین . تنگدل . دل آزرده :
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه .
چندانکه جست چیزی نیافت ، دلتنگ شد. (گلستان ).به جامع کوفه درآمدم ، دلتنگ . (گلستان ).
رجوع به تنگ دل شود.
- دلتنگی ؛ دل آزردگی :
شبانگه چو نقدش نیامد بدست
ز دلتنگی آمد به کنجی نشست .
به لطف به که به جنگ آوری و دلتنگی .
آن بدرمی رود از باغ به دلتنگی و داغ
وین ببازوی فرح می شکند زندان را.
|| (اِ) اضطراب و تشویش . (ناظم الاطباء). || تنگ اسب . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278). نواری که بر زین اسب مضبوط کنندو دوالی که بدان بار بر پشت باربردار محکم سازند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). تسمه و نواری پهن که بکمر مرکوب (اسب یا الاغ ) بندند. دوالی که بدان بار را بر پشت چارپا محکم سازند. (فرهنگ فارسی معین ). نواری است که زین را بر پشت اسبان محکم کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). شکم بند اسب و شتر و ستور. (شرفنامه ٔ منیری ). در بلوچی تنچ ، تنگ ،کردی نافتنگ ، تنگ (میان کمربند و تنگ )، استی اختنگ (شکم بند)، افغانی تا-تنگ (تنگ زین )، تانگ (تنگ زین ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نواری پهن که بدان پالان یا زین یا نمدزین بر پشت ستور استوار کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون برون کرد زو بزور و هنگ
درزمان درکشید محکم تنگ .
یزدجرد... خود برخاست و بیرون آمد و فراز اسب شد و او را بنواخت . اسب خاموش شد تا او را به زین درآورد و تنگ برکشید و لگام بر سر کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و از این ناحیت [گوزگان ] اسبان بسیار خیزد و نمد و حقیبه و تنگ اسب . (حدود العالم ).
چو زین برنهادش برآهیخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ .
به هزاراسب فزون از دوهزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوندان تنگ .
بتنجید عذرا چومردان جنگ
ترنجیده بر باره ٔ تند تنگ .
بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر، تنگ صبر
چون کشد بر چنگ خویش از موی اسب او تنگ تنگ .
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش ازین .
چرخ را چون سمند نعل افکند
تنگ بر نقره خنگ بست آخر.
تاختی بر اسب همت سالها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز.
افلاک تنگ ادهمت خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته .
|| در بیت زیر ظاهراً بمعنی دوال و کمند آمده ، یعنی زلفش دوالی می سازد و آهوی تنگی را به بند می آورد :
به زلف ، تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده ، دیده بدوزد ز جادوی محتال .
|| (ص ، ق ) قریب و نزدیک را نیز گویند. (برهان ) (از غیاث اللغات ) (شرفنامه ٔمنیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). نزدیک و قریب و جوار و همسایگی . (ناظم الاطباء). سخت نزدیک . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وز آن پس گسی کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش .
هر آن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کِرم تنگ
شکسته شدی لشکری کآمدی
چو آواز این داستان بشندی .
دو لشکر چو بر هم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر ز جنگ .
گرفتم رگ اوداج و فشردمْش بدو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از برمن تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ .
رسیدم من فراز کاروان تنگ
چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل .
چنان تنگ بر هم زده بودند خیمه ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود، چنانکه بهیچ روزگار من بر این جمله ندیدم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590).
چو رفتند نزد سراپرده تنگ
به چاره شدند اندر او بی درنگ .
دو لشکر چو در هم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ .
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ .
که ضحاک از ایران سپاهی به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ .
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی به روی خویش دربست .
|| تخمیناً. قرب . بالغ بر : مشرکان بیامدند تنگ هزار مرد. (ابوالفتوح رازی ). || (اِ) یک لنگه بار. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). نیم بار. (انجمن آرا) (آنندراج ). جوال . لنگه بار. عدل . (فرهنگ فارسی معین ). بار ستور و امثال آن . (شرفنامه ٔ منیری ). خروار یعنی باری که خر آنرا برد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). جوال . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) :
دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی .
ز میدان ببردند پنجه هزار
هم از تنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه از آن کار پرداخته .
در این بلاد فزون دارد از هزار کلات
بهر یک اندر دینار تنگها بر تنگ .
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبرّ و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ .
فروگرفت ز بالای بار پیلانش
به درج گوهر سرخ و به تنگ زرّ عیار.
آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ
بستانَد و به تنگ فرستد سوی حصار.
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشاند
تا فروریزد با گرد سپه مشک به تنگ .
خز بده اکنون به رزمه ، می ستان اکنون به رطل
مشک ریز اکنون به خرمن ، عود سوز اکنون به تنگ .
دوصد درج درّ و عقیق و بلور
هزاروچهل تنگ خزّ و سمور.
چهل تنگ بار از ملمع ختو
ز گوهر ده افسر ز گنج بهو.
از صبا پرتنگهای عنبرآگین گشت دشت
آهوان را گشت دشت از عنبرآگین تنگ تنگ .
شعر او خوان که اندر او یابی
درّ بنهاده تنگها بر تنگ .
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم آید از او بیرون شود با تنگ سیم .
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر.
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود.
پیششان شعری به از صد تنگ شَعر
خاصه شعری کو گهر دارد ز قعر.
از آن تخم خرما خورد گوسفند
که قفل است بر تنگ خرما و بند.
|| خروار شکر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). بار شکر. (فرهنگ فارسی معین ). بار شکر که بر روی خر حمل شود. (ناظم الاطباء) :
ای سراپای سرشته ز می و شیر و شکر
شکر از تنگ نیارند ز تو شیرین تر.
رغم مرا چو سرکه مکن چون بمن رسی
رویی کز او به تنگ بریزد همی شکر.
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر می رانم .
ای خنده زنان نوش تو برتنگ شکر بر
وی طنزکنان گوش تو بر رنگ گهر بر.
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ .
چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم
چون کار به جان آری جان دگرت خوانم .
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد از درج لؤلؤ تنگ شکّر.
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست .
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد؟
ملک بر تنگ شکّر مهر بشکست
که شکّر در دهان باید نه در دست .
زشکّر هر یکی تنگی گشاده
ز شیرین بر شکر تنگی نهاده .
مگس وارم مران زآن تنگ شکّر
مسوزانم به آتش همچو عنبر.
بر چهره ٔ آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز.
ز راوی چنین یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر.
تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی .
|| (ق ) زود. به شتاب . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندرنیارد به پیکار تنگ .
وگرنه به جنگ اندر آییم تنگ
مخواهید ازین پس زمانی درنگ .
|| (اِ) هر صفحه یا تخته ای باشد که نقاشان و مصوِّران اظهار صنعت خود بر آن کنند عموماً. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کارنامه ٔ نقاشان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || (اِخ ) نگارخانه ٔ مانی را گویند خصوصاً، و به این معنی با ثای مثلثه هم آمده است . (برهان ). نگارخانه ٔ مانی . (ناظم الاطباء). ارتنگ . ارژنگ :
گرفت آن ارج و آن قیمت زبان ما ز مدح تو
که تنگ از خامه ٔ مانی و چوب از رنده ٔ آذر.
رجوع به ارتنگ و ارژنگ شود.
|| (ص ) ضیق و کم گنجایش ، در صفت دل :
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
به زیر زمین بهتر او را نهفت .
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت .
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| بخیل و ممسک و حریص ، در صفت دیده و چشم :
دیده ٔ تنگ دشمنان خدای
به سنان اجل سپوخته به .
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
رجوع به تنگ چشم شود.
|| نرم . و تنگ بیز از همین معنی است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای .
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| (اِ) تیر دکان عصاری باشد. (برهان ). تیر عصاری . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). قید عصاری . (ناظم الاطباء). آنچه که بدان چیزهایی را تحت فشار قرار دهند مانند قید صحافی . (فرهنگ فارسی معین ) : کوپین ، چیزی باشد بافته که عصاران درو چیزی [ نهند ] و در تنگ کشند که روغن از آن بچکد. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بمعنی فروبردن و ناپدید کردن هم آمده است . (برهان ). پنهان و ناپدید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ فروبردن شود.