تمنا داشتن
لغتنامه دهخدا
تمنا داشتن . [ ت َ م َن ْ نا ت َ ] (مص مرکب ) امید و آرزو داشتن :
دهان خشک و دل خسته ام ، لیکن از کس
تمنای جلاب و می هم ندارم .
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا بکسی ده که محبت نچشیده .
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبایی
ندارم از همه عالم جز این تمنایی .
هرکسی را سر چیزی و تمنای کسی
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر.
بر گل روی تو چون بلبل مستم واله
از رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم .
توقع خدمت از کسی دار که تمنای نعمت از تو دارد. (گلستان ).
تمنای ترحم دارد از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد.
باز خون از جگرم دیده تمنا دارد
ابر چون خشک شود چشم به دریا دارد.
آرزو کی بدل اهل هوس جا دارد
به تمنا نرسد هرکه تمنا دارد.
رجوع به تمنا و دیگر ترکیبهای آن شود.
دهان خشک و دل خسته ام ، لیکن از کس
تمنای جلاب و می هم ندارم .
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا بکسی ده که محبت نچشیده .
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبایی
ندارم از همه عالم جز این تمنایی .
هرکسی را سر چیزی و تمنای کسی
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر.
بر گل روی تو چون بلبل مستم واله
از رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم .
توقع خدمت از کسی دار که تمنای نعمت از تو دارد. (گلستان ).
تمنای ترحم دارد از خونریز مژگانی
که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد.
باز خون از جگرم دیده تمنا دارد
ابر چون خشک شود چشم به دریا دارد.
آرزو کی بدل اهل هوس جا دارد
به تمنا نرسد هرکه تمنا دارد.
رجوع به تمنا و دیگر ترکیبهای آن شود.