تماشا کردن
لغتنامه دهخدا
تماشا کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگریستن و تمتع بردن از نگریستن . (ناظم الاطباء). نظاره کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شاه امروز مقدمه ٔ لشکر بمن دهد و تماشا کند که من با ایشان چه کنم . (اسکندر نامه ٔ قدیم نسخه ٔ آقای سعیدنفیسی ). شاه اسکندر با لشکرش همه شادمان شدند و تماشا می کردند و از هر دو لشکر کس نمی جنبید. (اسکندرنامه ایضاً). و مرغان سر وی ایستادندی و وحوش بیابان و کوه بیامدندی و تماشا کردندی . (قصص الانبیاء ص 148).
چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش خوری در تو کند عقل تماشا.
وقتی این مرد به نزدیک مداین بر سر تول نشسته بود و یزدگرد از مداین تماشا می کرد، ناگاه شیری قصد این مرد کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). و هرکس که تماشای آبهای روان می کرد در حیرت می شد که از کجا می آید و به کجا می رود. (تاریخ بخارا ص 33). روانش از روضه ٔ رضوان و فرضه ٔ جنان تماشای آن می کند که آتاش او به شادکامی حکم می راند و به نیک نامی اسب اقبال و دولت می دواند. (راحة الصدور راوندی ).
تماشای جمال شاه می کن
مرادت را حساب آنگاه می کن .
تماشای گنج نظامی کند
ببزم سخن شادکامی کند.
شد درون تا کند تماشایی
صوفیانه برآورد پایی .
تا بمکر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم .
سعدیا صاحبدلان شطرنج وحدت باختند
رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن .
گر تماشا می کنی برخود نگر
کی بخوشتر زین تماشا می روی .
تماشا کن که چون بگرفت لاله کوه را دامن
کسی کو تیغ بی موجب کشد خونش چنان گیرد.
دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست
واندر آن آینه صدگونه تماشا میکرد.
به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن .
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام وناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند.
|| نشاط و تفریح و بازی کردن . عیش و عشرت کردن : وارثان مال ایشان قسمت کرده خوش می خورندو زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند و مال وی را با او می خورد و وی را فراموش کرده . (کیمیای سعادت ).
باغ را باغبان مطرا کرد
شاهی آمد در او تماشا کرد.
|| سیر و گردش کردن . گشت و گذار توأم با مشاهده :
گهی کردی تماشا درخراسان
گهی نخجیر کردی در کهستان .
خواهی که تماشا کنی به نزهت
برخیره در این چاه تنگ و تاری .
چو طاووسان تماشا کن در این باغ
چو پروانه رها کن آتشین داغ .
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.
رجوع به تماشا و دیگر ترکیبهای آن شود.
چون عیش کنی از تو برد روح لطافت
چون نوش خوری در تو کند عقل تماشا.
وقتی این مرد به نزدیک مداین بر سر تول نشسته بود و یزدگرد از مداین تماشا می کرد، ناگاه شیری قصد این مرد کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). و هرکس که تماشای آبهای روان می کرد در حیرت می شد که از کجا می آید و به کجا می رود. (تاریخ بخارا ص 33). روانش از روضه ٔ رضوان و فرضه ٔ جنان تماشای آن می کند که آتاش او به شادکامی حکم می راند و به نیک نامی اسب اقبال و دولت می دواند. (راحة الصدور راوندی ).
تماشای جمال شاه می کن
مرادت را حساب آنگاه می کن .
تماشای گنج نظامی کند
ببزم سخن شادکامی کند.
شد درون تا کند تماشایی
صوفیانه برآورد پایی .
تا بمکر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم .
سعدیا صاحبدلان شطرنج وحدت باختند
رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن .
گر تماشا می کنی برخود نگر
کی بخوشتر زین تماشا می روی .
تماشا کن که چون بگرفت لاله کوه را دامن
کسی کو تیغ بی موجب کشد خونش چنان گیرد.
دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست
واندر آن آینه صدگونه تماشا میکرد.
به چشم و ابروی جانان سپرده ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن .
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام وناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند.
|| نشاط و تفریح و بازی کردن . عیش و عشرت کردن : وارثان مال ایشان قسمت کرده خوش می خورندو زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند و مال وی را با او می خورد و وی را فراموش کرده . (کیمیای سعادت ).
باغ را باغبان مطرا کرد
شاهی آمد در او تماشا کرد.
|| سیر و گردش کردن . گشت و گذار توأم با مشاهده :
گهی کردی تماشا درخراسان
گهی نخجیر کردی در کهستان .
خواهی که تماشا کنی به نزهت
برخیره در این چاه تنگ و تاری .
چو طاووسان تماشا کن در این باغ
چو پروانه رها کن آتشین داغ .
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار.
رجوع به تماشا و دیگر ترکیبهای آن شود.