تلف شدن
لغتنامه دهخدا
تلف شدن . [ ت َ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ضایع وخراب شدن . نابود شدن . از دست رفتن : برکناره ٔ رود نیل پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمد و تلف شد. گفت پشم بایستی کاشتن تا تلف نشدی . (گلستان ).
خران زیربار گران بی علف
به روزی دو مسکین شدندی تلف .
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی .
خون جگر تلف شد و شوق گریستن کشد
از مژه ام بجای اشک ، آبله های پای را.
رجوع به تلف و تلف کردن شود.
خران زیربار گران بی علف
به روزی دو مسکین شدندی تلف .
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی .
خون جگر تلف شد و شوق گریستن کشد
از مژه ام بجای اشک ، آبله های پای را.
رجوع به تلف و تلف کردن شود.