تلخناک
لغتنامه دهخدا
تلخناک . [ ت َ ] (ص مرکب ) بسیار تلخ و دارای تلخی .(ناظم الاطباء). ناگوار. سخت و رنج آمیز :
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش .
گلابم گر کنم تلخی چه باک است
گلاب آن به که او خود تلخناک است .
این شربت اگرچه تلخناک است
ساقیش چو عشق شد چه باک است .
آنگه از آنجا گرینده بدر آمد و رفت بیرون و تلخناک زارزار گریست . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 342، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش .
گلابم گر کنم تلخی چه باک است
گلاب آن به که او خود تلخناک است .
این شربت اگرچه تلخناک است
ساقیش چو عشق شد چه باک است .
آنگه از آنجا گرینده بدر آمد و رفت بیرون و تلخناک زارزار گریست . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 342، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).