تفس
لغتنامه دهخدا
تفس . [ ت َ ] (اِ) گرمی و حرارت . (برهان ) (ناظم الاطباء). بمعنی گرمی و حرارت و تفسیده و تفسیدن از آن اشتقاق یافته . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
ور از او غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو.
آبرو خواهی چو خاک افتاده باش
نی چو آتش در هوا از تاب تفس .
رجوع به تاب و تب و تف و تفسیدن و ترکیبهای آنها شود.
ور از او غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو.
آبرو خواهی چو خاک افتاده باش
نی چو آتش در هوا از تاب تفس .
رجوع به تاب و تب و تف و تفسیدن و ترکیبهای آنها شود.