تعال
لغتنامه دهخدا
تعال . [ ت َ ل َ ] (ع اِ فعل ) فعل امر است از تعالی یعنی بیا. (از منتهی الارب ). کلمه ٔ امر مشتق از تعالی یعنی بیا. (آنندراج ). فعل امر از تعالی و اصل آن در موردی است که مردی در بالا باشد و کسی را که در پایین است بخواند پس گوید تعال . و بر اثر کثرت استعمال معنی بیا به خود گرفته بی آنکه موضع دعوت شونده مورد توجه باشد، پائین یابالا و یا مساوی ... (از اقرب الموارد) :
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو
گفت مرابختم از اینجا تعال .
به عالی فلک برکند سر سخن
ز بس فخر چون منْش گویم تعال .
هین رها کن بدگمانی و ضلال
سر قدم کن چون که فرمودت تعال .
بانگشان درمیرسد زان خوش خصال
کای ز ما غافل هلا زوتر تعال .
یا بریدالحمی حماک اﷲ
مرحبا مرحبا تعال تعال .
رجوع به تعالی شود.
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو
گفت مرابختم از اینجا تعال .
به عالی فلک برکند سر سخن
ز بس فخر چون منْش گویم تعال .
هین رها کن بدگمانی و ضلال
سر قدم کن چون که فرمودت تعال .
بانگشان درمیرسد زان خوش خصال
کای ز ما غافل هلا زوتر تعال .
یا بریدالحمی حماک اﷲ
مرحبا مرحبا تعال تعال .
رجوع به تعالی شود.