تشنه لب
لغتنامه دهخدا
تشنه لب . [ ت ِ ن َ / ن ِ ل َ ] (ص مرکب ) عطشان و سوخته لب . (ناظم الاطباء) :
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید.
من گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه ، گه ژاله هوایید همه .
تشنه لب بر در دریا چو صدف
سر و تن بی سپری خواهم داشت .
رطب بر خوان رطب خواری نه بر خوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان .
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم .
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی ، چه سیراب و چه تشنه لب .
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت .
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه ٔ حیوان به درآیی .
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی .
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید.
من گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه ، گه ژاله هوایید همه .
تشنه لب بر در دریا چو صدف
سر و تن بی سپری خواهم داشت .
رطب بر خوان رطب خواری نه بر خوان
سکندر تشنه لب بر آب حیوان .
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم .
بدو گفت نابالغی کای عجب
چو مردی ، چه سیراب و چه تشنه لب .
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت .
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه ٔ حیوان به درآیی .
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی .