تش
لغتنامه دهخدا
تش . [ ت ُ ] (اِ) حرارت و اضطرابی باشد که بسبب غم و اندوه عظیم در دل کسی پدید آید. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). قلق و اضطرابی که از غم در دل پدید آید. (انجمن آرا) (آنندراج ) :
|| بمعنی تو او را، مخفف تواش ، مرکب از لفظ تو به صیغه ٔ خطاب وشین . (آنندراج ) :
رو به پیش دیگ لیس ای کاسه لیس
تش خداوند و ولی نعمت نویس .
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر می بینی و او مستقر.
بیخودی نامه بخود تش خوانده ای
اختیار از خود نشد تش رانده ای .
اگر در عدم رفته باشد فقیری
امید تش از نیمه ٔ راه خوانده .
روزها شد که بنده می آید
بر در و، ره نمی دهد چاوش
ایمن از عدل تو زمانه چنان
که نیابد ضرر ز آتش تش .
|| بمعنی تو او را، مخفف تواش ، مرکب از لفظ تو به صیغه ٔ خطاب وشین . (آنندراج ) :
رو به پیش دیگ لیس ای کاسه لیس
تش خداوند و ولی نعمت نویس .
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر می بینی و او مستقر.
بیخودی نامه بخود تش خوانده ای
اختیار از خود نشد تش رانده ای .
اگر در عدم رفته باشد فقیری
امید تش از نیمه ٔ راه خوانده .
روزها شد که بنده می آید
بر در و، ره نمی دهد چاوش
ایمن از عدل تو زمانه چنان
که نیابد ضرر ز آتش تش .