تسلی
لغتنامه دهخدا
تسلی . [ ت َ س َل ْ لی ] (ع اِ) بی غمی و خرسندی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ص ) دلخوش و خوش عیش ، مجاز است . (آنندراج ). آسوده . مطمئن . خشنود. شادکام :
مگر نسیم چمن همره آورد، ورنی
مشام شوق تسلی به جذب بو نشود.
زحسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی که میرود از دست ازو گلاب مگیر.
هرگز آهوی نگاه تو نشد رام اسیر
دل خود را به چه صیاد تسلی دارد.
اگر چنانکه تسلی به حرف من نشوی
برم ز دست تو افغان به خسرو آفاق .
دلم بوصل تسلی نبود زآنکه تمام
گل وصال ترا بوی از جدایی بود.
و رجوع به تسلا و تسلی و ترکیبات آن شود.
مگر نسیم چمن همره آورد، ورنی
مشام شوق تسلی به جذب بو نشود.
زحسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی که میرود از دست ازو گلاب مگیر.
هرگز آهوی نگاه تو نشد رام اسیر
دل خود را به چه صیاد تسلی دارد.
اگر چنانکه تسلی به حرف من نشوی
برم ز دست تو افغان به خسرو آفاق .
دلم بوصل تسلی نبود زآنکه تمام
گل وصال ترا بوی از جدایی بود.
و رجوع به تسلا و تسلی و ترکیبات آن شود.