ترکتازی
لغتنامه دهخدا
ترکتازی . [ ت ُ ] (حامص مرکب ) ترکتاز. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). تاخت آوردن به شتاب و تعجیل و بی خبر و ناگاه باشد بر سبیل تاراج و غارت نمودن . (برهان ). غارتگری . (فرهنگ رشیدی ). تاختن آوردن . (صحاح الفرس ). بمعنی ناگاه تاختن بر سبیل غارت مثل تاختن ترکان . (غیاث اللغات ) :
ز زلفت بس نبود این ترکتازی
که هندوی دگر را برکشیدی .
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی .
گفت ای پسر این چه ترکتازی است
بازی است چه جای عشق بازی است .
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی .
- ترکتازی آوردن ؛ حمله و هجوم آوردن . بر سبیل یغما و غارت :
یکچند دلم به هجر آموخته بود
وز ذوق وصال دیده بر دوخته بود.
یاد تو شبانه ترکتازی آورد
بر باد بداد آنچه اندوخته بود.
- ترکتازی کردن ؛ حمله و هجوم ناگهانی . بر سبیل غارت و یغماگری . غارتگری و تجاوز کردن به ناگاه :
ترکتازی کنیم و برشکنیم
نفس زنگی مزاج رابازار.
به سیم و بمی کرد خواهم من امشب
بر آن ترکتازی زبان ترکتازی .
گاه بر ببر ترکتازی کرد
گاه با شیر شرزه ، بازی کرد.
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان .
می کرد بوقت غمزه بازی
بر تازی و ترک ، ترکتازی .
ترکتازی کن بتا بر جان و دل
تا زجان و دل شوم هندوی تو.
هنگام فصل خریف بود، یزک وی ترکتازی کرد. (جهانگشای جوینی ).
عبیر آموده دیدم جیب و دامان گل و سنبل
حیاخوش ترکتازی کرده است امروز بر رویت .
|| جولان کردن . (برهان ). مطلق تاخت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
لیکن به گرد عسجدی او از کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ .
رجوع به ترکتاز شود. || (اِ مرکب ) مرد چالاک و سپاهی و به این معنی یای نسبت باشد. (غیاث اللغات ).
ز زلفت بس نبود این ترکتازی
که هندوی دگر را برکشیدی .
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی .
گفت ای پسر این چه ترکتازی است
بازی است چه جای عشق بازی است .
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی .
- ترکتازی آوردن ؛ حمله و هجوم آوردن . بر سبیل یغما و غارت :
یکچند دلم به هجر آموخته بود
وز ذوق وصال دیده بر دوخته بود.
یاد تو شبانه ترکتازی آورد
بر باد بداد آنچه اندوخته بود.
- ترکتازی کردن ؛ حمله و هجوم ناگهانی . بر سبیل غارت و یغماگری . غارتگری و تجاوز کردن به ناگاه :
ترکتازی کنیم و برشکنیم
نفس زنگی مزاج رابازار.
به سیم و بمی کرد خواهم من امشب
بر آن ترکتازی زبان ترکتازی .
گاه بر ببر ترکتازی کرد
گاه با شیر شرزه ، بازی کرد.
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دست یازی کرد نتوان .
می کرد بوقت غمزه بازی
بر تازی و ترک ، ترکتازی .
ترکتازی کن بتا بر جان و دل
تا زجان و دل شوم هندوی تو.
هنگام فصل خریف بود، یزک وی ترکتازی کرد. (جهانگشای جوینی ).
عبیر آموده دیدم جیب و دامان گل و سنبل
حیاخوش ترکتازی کرده است امروز بر رویت .
|| جولان کردن . (برهان ). مطلق تاخت . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
لیکن به گرد عسجدی او از کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ .
رجوع به ترکتاز شود. || (اِ مرکب ) مرد چالاک و سپاهی و به این معنی یای نسبت باشد. (غیاث اللغات ).