ترساندن
لغتنامه دهخدا
ترساندن . [ ت َ دَ ] (مص ) ترسانیدن . تهدید. ارهاب . بیم دادن :
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را.
همی کودکی بی خرد داندم
بگرز و بشمشیر ترساندم .
کردند وعده ٔ دیگری زین به نیامد باورش
از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش .
از کرم دان آنکه میترساندت
تا بملک ایمنی بنشاندت .
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران .
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش .
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را.
همی کودکی بی خرد داندم
بگرز و بشمشیر ترساندم .
کردند وعده ٔ دیگری زین به نیامد باورش
از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش .
از کرم دان آنکه میترساندت
تا بملک ایمنی بنشاندت .
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران .
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش .