ترس
لغتنامه دهخدا
ترس . [ ت َ ] (اِ) پارسی باستان و اوستایی ترس ، اشکاشمی تراس ، گورانی ترس ، گلیکی ترس . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). خوف و بیم . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیم و هراس . (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ). مصدر آن ترسیدن است و اسم آن ترسا و ترسان . (انجمن آرا) (آنندراج ). با کردن و خوردن مستعمل . (آنندراج ) :
بیامد دوان پهلوان سپاه
پر از ترس و امید نزدیک شاه .
بدو گفت سهراب کاندر گذشت
ز من ترس و تیمار سوی تو گشت .
روم من بمیدان کینه ، دلیر
که از ترس من افکند چنگ شیر.
ایا کرده در بینی ات حرص ورس
از ایزد نیایدْت یک ذره ترس ؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا.
سخن بسیار باشد جرأتم نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن .
می فروش اندر خرابات ایمنست امروز و من
پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب .
ای شاه دو معنی را ماند بتو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو، ترس است که جان کاهد.
لیکن بدان دیار نیایم ز ترس آنک
پرآبهاست دره و من سگ گزیده ام .
- با ترس و باک ، با ترس و بیم ؛ ترسان و متوحش :
چو یک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسب با ترس و باک .
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست وشد شاه با ترس و باک .
- با ترس و بیم ؛ ترسان و متوحش . نگران و ناآرام . مضطرب و پریشان :
دل مادر از درد گشته دونیم
همه شب همی بود باترس و بیم .
- بی ترس و باک ؛ پردل و باجرأت . جسور و باشهامت . قوی دل و بی اضطراب :
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان بر پراکند خاک .
تویی آفریننده ٔ آب و خاک
برین نرّه دیوان بی ترس و باک .
- پیش ترس ؛ مدافع. بلاگردان :
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضه ٔ دین را ز بیضه خوار غراب .
- ترس و باک ؛ خوف و هراس . وحشت و نگرانی . ترس و بیم :
بد و نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک .
بزور جهاندار یزدان پاک
بیفکندم از دل همه ترس و باک .
بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویست امید و هم ترس و باک .
- خداترس ؛ ترسنده از خدا. آنکه در اعمال و رفتارش خدا را ناظر و حاضر قرار دهد. کسی که بر شریعت و عدالت باشد. خلاف ناخداترس :
خداترس را بر رعیت گمار.
- ناخداترس ؛ بی باک از خدا. آنکه از غضب خدا نهراسد و هر عملی را مرتکب شود. کسی که از شریعت و عدالت عدول کند. گناهکار :
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
بر آن ناخداترس بی نام و ننگ .
سباحان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود.
- امثال :
ترس برادر مرگ است ، نظیر: از بندگیرد بداندیش پند. لایقوم الناس الا بالسیف . (امثال وحکم دهخدا).
بیامد دوان پهلوان سپاه
پر از ترس و امید نزدیک شاه .
بدو گفت سهراب کاندر گذشت
ز من ترس و تیمار سوی تو گشت .
روم من بمیدان کینه ، دلیر
که از ترس من افکند چنگ شیر.
ایا کرده در بینی ات حرص ورس
از ایزد نیایدْت یک ذره ترس ؟
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا.
سخن بسیار باشد جرأتم نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن .
می فروش اندر خرابات ایمنست امروز و من
پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب .
ای شاه دو معنی را ماند بتو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو، ترس است که جان کاهد.
لیکن بدان دیار نیایم ز ترس آنک
پرآبهاست دره و من سگ گزیده ام .
- با ترس و باک ، با ترس و بیم ؛ ترسان و متوحش :
چو یک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسب با ترس و باک .
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست وشد شاه با ترس و باک .
- با ترس و بیم ؛ ترسان و متوحش . نگران و ناآرام . مضطرب و پریشان :
دل مادر از درد گشته دونیم
همه شب همی بود باترس و بیم .
- بی ترس و باک ؛ پردل و باجرأت . جسور و باشهامت . قوی دل و بی اضطراب :
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان بر پراکند خاک .
تویی آفریننده ٔ آب و خاک
برین نرّه دیوان بی ترس و باک .
- پیش ترس ؛ مدافع. بلاگردان :
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضه ٔ دین را ز بیضه خوار غراب .
- ترس و باک ؛ خوف و هراس . وحشت و نگرانی . ترس و بیم :
بد و نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک .
بزور جهاندار یزدان پاک
بیفکندم از دل همه ترس و باک .
بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویست امید و هم ترس و باک .
- خداترس ؛ ترسنده از خدا. آنکه در اعمال و رفتارش خدا را ناظر و حاضر قرار دهد. کسی که بر شریعت و عدالت باشد. خلاف ناخداترس :
خداترس را بر رعیت گمار.
- ناخداترس ؛ بی باک از خدا. آنکه از غضب خدا نهراسد و هر عملی را مرتکب شود. کسی که از شریعت و عدالت عدول کند. گناهکار :
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
بر آن ناخداترس بی نام و ننگ .
سباحان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود.
- امثال :
ترس برادر مرگ است ، نظیر: از بندگیرد بداندیش پند. لایقوم الناس الا بالسیف . (امثال وحکم دهخدا).