تراشنده
لغتنامه دهخدا
تراشنده . [ ت َ ش َ دَ / دِ ] (نف ) حلاق . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). سرتراش . سلمانی :
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت .
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید.
|| تراش دهنده ، چون تیشه ٔ سنگتراشان ، یا درودگران و جز آنها :
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش .
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت .
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید.
|| تراش دهنده ، چون تیشه ٔ سنگتراشان ، یا درودگران و جز آنها :
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش .